قصد نداشتم پستی در مورد معنای زندگی بنویسم، اما تعاملات مکرر اخیر و برداشت ناامیدکننده از چند رمان دیستوپیایی پساکمیابی، مرا مجبور کرد تا افکارم را بیان کنم.
نیهیلیسم
من پیامهایی مانند موارد زیر دریافت کردهام:
«مدتی است که وبلاگ شما را میخوانم و خوشحالم که به جای تکرار حرفهای کلیشهای و کلیشهای، ایدههای بکر و تازهای دارید.»
میخواستم بپرسم: چه چیزی شما را برای انجام هر کاری که انجام میدهید، با انگیزه نگه میدارد؟ آیا به یک معنا یا هدف جهانی برای زندگی اعتقاد دارید؟ چگونه بر پوچگرایی غلبه میکنید و نسبت به آینده بشریت خوشبین میمانید؟
در آخر، آیا فکر میکنید جهان و گونهی بشر محکوم به فنا هستند، یا امکان فرار وجود دارد؟
بسیاری از باهوشترین افرادی که میشناسم از اضطراب وجودی شدید رنج میبرند. آنها ناامیدند که هیچ یک از دستاوردهایشان در ۱۰۰۰ سال آینده اهمیتی نخواهد داشت. در ۱ میلیارد سال آینده، اسکندر، سزار، ناپلئون، داوینچی، شکسپیر، موتسارت و عیسی، با توجه به اینکه بشریت چقدر متفاوت خواهد بود، فراموش خواهند شد، حتی در سناریوی بعید، بشریت هنوز به گونهای وجود دارد که ما حتی میتوانیم آن را تشخیص دهیم یا درک کنیم. در نهایت، اگر جهان به انبساط خود ادامه دهد، همانطور که فیزیکدانان در حال حاضر انتظار دارند، همه چیز با مرگ حرارتی نهایی جهان ناپدید خواهد شد. اگر هیچ کاری که انجام میدهید در نهایت مهم نباشد، چرا کاری انجام میدهید؟
بیشتر رمانهای پس از دوران کمبود که در آنها همه ما به خدایان قادر مطلق و جاودان تبدیل میشویم، به پوچگرایی سقوط میکنند. آنها استدلال میکنند که اگر مجبور نباشید برای چیزی تلاش کنید، هیچ چیز معنایی ندارد و مردم تمام شادی زندگی و دلیل زندگی خود را از دست میدهند.
بیداری معنوی غیرمنتظره
تا ده سال پیش، من خودم را یک لاادریگرای منطقی میدانستم. به عنوان یک اقتصاددان و ریاضیدان با ضریب هوشی بالا، برای عقل بیش از هر چیز ارزش قائل بودم و نسبت به دین و معنویت بسیار بدبین بودم. همه چیز از یک روز سرنوشتساز در ماه مه ۲۰۱۵ آغاز شد. در این برهه، من یک زندگی غنی و موفق پر از عشق، قدردانی و خوشبینی داشتم. این حالت پیشفرض من است که میدانم رایج نیست. من بسیار ورزشکار بودم. مشروب نمیخوردم و سیگار نمیکشیدم و هرگز مواد مخدر مصرف نکرده بودم.
یکی از دوستان خوبم گفت که حداقل یک بار در زندگیام باید گشودن عمدی قلب را تجربه کنم: یک محیط کوچک، امن، راحت، آرام و صمیمی که در آن به طور تشریفاتی MDMA خالص را به عنوان گشودن قلب مصرف کنیم.
من معمولاً هرگز به چیزی شبیه به این بله نمیگفتم. عقل و طرز فکر من مزایای نسبی من در زندگی هستند. هرگز نمیخواهم آنها را در معرض خطر قرار دهم. همچنین، من با تبلیغات نانسی ریگان با تخممرغهای سرخشده بزرگ شدم که میگفتند: “این مغز شما در معرض مواد مخدر است. فقط به مواد مخدر نه بگویید.”
مطمئن نیستم چه چیزی مرا مجبور کرد به چیزی که در حالت عادی هرگز در زندگیام به آن بله نمیگفتم، بله بگویم. شاید به خاطر شخصی بود که درخواست میکرد. شاید به این خاطر بود که در یک دوره تغییر و تحول بودم و به این فکر میکردم که در مرحله بعد چه کار کنم. به هر دلیلی، گفتم چرا که نه و بدون هیچ انتظاری وارد شدم.
چیزی زیبا و جادویی اتفاق افتاد. من غرق در احساسی از عشق بینهایت شدم. عشق از من تراوش میکرد. من عشق را به خودم، به دوستانم، به خانوادهام، به کل بشریت احساس میکردم. با تمام وجودم احساس کردم که تار و پود جهان هستی عشق بیقید و شرط است. زیبایی این بود که این احساس هفتهها ادامه داشت و آن احساس اساسی که جهان هستی از عشق ساخته شده است، تا به امروز، ۱۰ سال بعد، مرا رها نکرده است.

این تجربه به طور غیرمستقیم مرا به مطالعهی تانترا سوق داد که تمرینهای مراقبهای آن باعث میشد احساس معنویت کنم. من در یک دنیای عمیق تانترا فرو رفتم و به مطالعهی روشهای مختلف، تاریخچهی آن و در نهایت خلق نسخهی خودم از آن پرداختم که شامل تکنیکهای مختلف دائوئیستی است. توجه داشته باشید که من به جای پایبندی به باورهای فلسفیِ طرفداران تانترا مانند مانتاک چیا، از تکنیکهای مختلف تانترا و دائوئیستی استفاده میکنم.
عادات شخصی من در مورد سلامت به من آموخته بود که بسیاری از اصول پذیرفتهشده در مورد سلامت و طول عمر اشتباه هستند: «یک لیوان شراب قرمز در روز برای شما خوب است»، «صبحانه مهمترین وعده غذایی روز است»، «چربی بد است»، «نمک بد است». این اصول آنقدر با رژیم غذایی که برای من مفید است فاصله دارد که باعث شد خرد عمومی پذیرفتهشده را زیر سوال ببرم. من یک رژیم غذایی پرپروتئین، کم کربوهیدرات و با چربی سالم و تا حد امکان کم غذاهای فرآوریشده دارم. صبحانه را حذف میکنم. چندین بار در هفته به طور متناوب روزه میگیرم، اما نه تماموقت، طوری که نتوانم خودم را با آن وفق دهم. تقریباً هیچ الکلی مصرف نمیکنم (فقط چند بار در سال برای جشن گرفتن) و با توجه به اینکه معمولاً بیش از 10 ساعت در هفته ورزش میکنم، مصرف نمک بالایی دارم.
تجربه مصرف MDMA همچنین باعث شد دانش عمومی پذیرفتهشده در مورد مواد مخدر را زیر سوال ببرم، بنابراین شروع به تحقیقات اولیه در مورد مواد مختلف کردم تا بفهمم آیا امتحان کردن هر یک از آنها در تحقیقات مداوم من برای درک ماهیت واقعیت جالب است یا خیر. با این کار، من رد پای آلدوس هاکسلی را دنبال کردم. من کتاب « درهای ادراک» را خواندم. همچنین به مقاله مایکل پولان در نیویورکر در سال ۲۰۱۵ با عنوان «درمان سفر» برخوردم که مبنای کتاب او با عنوان «چگونه ذهن خود را تغییر دهیم» قرار گرفت. پس از تحقیقات بسیار بیشتر، به دیدگاه بسیار ظریفتری رسیدم. من شوکه شدم که بسیاری از بدترین مواد مخدر، مانند الکل، که به معنای واقعی کلمه یک سم است، تنباکو و شکر، قانونی هستند، در حالی که برخی مانند سایلوسیبین و LSD (که اسید نیز نامیده میشوند) که اعتیادآور نیستند، سمی نیستند، خماری ندارند و میتوانند هم از نظر درمانی و هم برای احساس تعالی مفید باشند، قانونی نیستند.
بعد از بررسی سمیت عصبی، اعتیادآوری و سایر ویژگیها، به این نتیجه رسیدم که اساساً هرگز الکل یا دخانیات مصرف نکنم، مصرف قند را محدود کنم، هرگز مواد افیونی، کوکائین و تقریباً تمام دستههای دیگر مواد مخدر از جمله علف و کتامین مصرف نکنم (اگرچه از این دو میتوان به صورت درمانی استفاده کرد)، اما سایلوسیبین و LSD را امتحان کنم و آیاهواسکا را در نظر بگیرم.
با توجه به محدودیتهای SSRIها، سایلوسیبین میتواند برای درمان افسردگی مؤثر باشد. این داروها اشتیاق شما را برای زندگی از بین میبرند، میل جنسی شما را کاهش میدهند و برای همه مؤثر نیستند. علاوه بر این، باید به مصرف آنها ادامه دهید. آنها شما را درمان نمیکنند. با این حال، با توجه به اینکه زندگی من چقدر شاد و پربار بود و هست، من با هدف التیام آسیبهای روحی به این موضوع نپرداختم. من بیشتر با ذهنی باز و کنجکاوی به این موضوع پرداختم تا سعی کنم ماهیت واقعیت را کشف کنم.
در ابتدا، هر دو را در یک محیط کوچک، تشریفاتی و صمیمی اما با دوزهای سبک تجربه کردم – روانگردان، اما نه دوز قهرمانانه با مرگ کامل نفس. آن تجربیات جادویی بودند. من حس فوقالعادهای از وحدت با همه اطرافیانم و همه چیز را احساس کردم. حواس شما تقویت میشود. انگار میتوانید فضای بین اتمها را ببینید و شروع به دیدن سطوح جامد نفس کنید. به نظر میرسد میتوانید هر ستارهای را در آسمان ببینید. در زمان حال غرق میشوید، همه چیز را خیلی جدی نمیگیرید و در هر لحظه شادی و طنز را میبینید. هر بار آنقدر شدید و غیرقابل کنترل میخندم که روز بعد فکم درد میگیرد.
مرگ ایگو
اولین سفر عمیق من به طور تصادفی اتفاق افتاد. من در جشنواره برنینگ من بودم و یک حرکت مبتدیانه انجام دادم و از دوستم خواستم یک قطره اسید زیر زبانم بریزد. بدیهی است که حرکت صحیح این است که آن را روی دستتان بریزید و لیس بزنید، اما من مراسم دادن آن به یکدیگر را دوست دارم. از آنجایی که قطره تمایلی به بیرون آمدن نداشت، او با اصرار بطری را فشار داد و مقدار زیادی قطره نامعلوم زیر زبانم ریخت.
من عاشق اسیدپاشی در جشنواره برنینگ من هستم و به طور تصادفی در اطراف دوچرخهسواری میکنم تا ببینم شب مرا به کجا میبرد. من از خلاقیت انسان و تمام تلاشی که برای خلق تجربیات دیدنی و جادویی برای همه انجام میشود، شگفتزده میشوم. وقتی دوچرخهسواری میکنم، به معنای واقعی کلمه احساس میکنم که در فیلم Ready Player One یا Tron هستم و در دنیایی از شگفتیها در فضا و زمان حرکت میکنم.
با این حال، من آن را به عنوان مکانی برای یک سفر معنوی عمیق و مراقبهای انتخاب نمیکنم. میتواند خیلی گرم یا خیلی سرد، گیجکننده، غبارآلود و کثیف باشد. از آنجایی که نمیدانستم چقدر اسید مصرف کردهام، فرض کردم که حالم خوب خواهد شد، اما خیلی زود متوجه شدم که به یک سفر درونی برده میشوم. به کمپ دوستانم در قلب ربات رفتم، روی مبلی دراز کشیدم، چشمانم را بستم و تسلیم این تجربه شدم.
در ابتدا احساس میکردم در فضا شناور هستم، تا اینکه بالاخره خودم به فضا تبدیل شدم. خلقت جهان و فضا-زمان را مشاهده کردم. خلقت زمین را مشاهده کردم و تکامل را تا ظهور بشر دیدم. گاهی اوقات یک ناظر شخص ثالث بودم. احساس میکردم تک تک آثار هنری که تا به حال ساخته شده است، به ترتیب و با سرعت بالا برای من پخش میشوند: نمایشنامهها، کتابها، فیلمها، برنامههای تلویزیونی، نقاشیها، گذشته، حال و آینده.
گاهی اوقات، من خالق میشدم. مرگ کامل نفس را تجربه میکردم. آگاهی کامل از فابریس گریندا را از دست میدادم. این موضوع برایم آزاردهنده نبود. من مجذوب آنچه مشاهده میکردم بودم. در طول شب، احساس میکردم که من تمام انسانهایی هستم که تا به حال زندگی کردهاند. به وضوح به یاد دارم که یک مادر، یک موجسوار و افراد بیشماری در طول زمان بودهام. گاهی اوقات، به طور مبهمی میدانستم که این شخصیت فابریس وجود دارد و اشکالی ندارد که به او برگردم، اما اگر نه، همه چیز کاملاً خوب است. من هر چیز و هر کسی بودم که بود، همیشه بود و همیشه خواهد بود.
شب انگار میلیونها سال طول کشید. وقتی به این جسم و این فرد برگشتم، دوستانم مرا با ماشین هنریشان به دیدن طلوع خورشید بردند. انگار میتوانستم سیستم عامل جهان را به رنگ قرمز در آسمان ببینم. به همین ترتیب، میتوانستم شنهایی را ببینم که در زمین ذوب میشدند و به من این ایده را میدادند که الهام دالی از کجا آمده است.

در آن زمان متوجه این موضوع نشدم، اما تازه یک بیداری غیر دوگانه را تجربه کرده بودم. این را سالها بعد وقتی به داستان کوتاه «تخممرغ » اثر اندی ویر برخوردم، متوجه شدم. میتوانید آن را که به زیبایی و به سبک بینظیر Kurzgesagt انیمیشن شده است، در زیر بیابید.
تخممرغ بازیای است که خدا با خودش انجام میدهد. در تخممرغ ، مرد میمیرد و با «خدا» ملاقات میکند که به او میگوید: «تو تمام کسانی هستی که تا به حال زندگی کردهاند یا تا به حال زندگی خواهند کرد.»
این یعنی:
- از هر شروری که متنفر بودی؟ خودت جای اونا بودی.
- هر معشوقی که در آغوش گرفتی؟ همچنین خودت.
- هر زندگی، هر احساس، هر زاویه از تجربه انسانی؟ شما دارید همه آنها را بازی میکنید.
در بازی The Egg ، تناسخ فقط به معنای بازگشت نیست، بلکه به معنای بازی کردن تمام نسخههای ممکن بازی است، تا زمانی که بازیکن به یاد بیاورد: همه چیز من بودم.
نکته این است که تجربه کنیم، نه برنده شویم. زندگی یک نمایش است، یک رقص، یک اجرا. نکته زندگی در این بازی صرفاً زیستن آن، احساس کردن آن و کاوش آن از هر زاویهای است.
از دست دادن خودخواهیام یک بیداری بود. احساس میکردم هیچ «من»ی در مقابل «دیگران» وجود ندارد. من در جهان نبودم؛ من خودِ جهان بودم.
در داستان «تخممرغ» ، همه ما خدا هستیم، اما فراموش کردهایم. ما خودمان را به میلیاردها دیدگاه تقسیم میکنیم. ما در حال یادگیری، رشد و بیدار شدن هستیم تا در نهایت از آنچه هستیم آگاه شویم. من همه اینها را تجربه کردم.
کاوشهای بیشتر
- سفر صوتی سایلوسیبین
در آن زمان، من هنوز با «تخم مرغ» برخورد نکرده بودم و فلسفه عدم دوگانهگرایی را مطالعه نکرده بودم. فقط میدانستم که چیزی زیبا و جادویی را تجربه کردهام و میخواستم این مسیر اکتشاف را ادامه دهم. توجه داشته باشید که من هیچ یک از این موارد را با هیچ پشتکاری دنبال نکردم، بلکه اجازه دادم که در زندگیام جریان پیدا کنند. من به دنبال تجربیات معنوی نرفتم، بلکه وقتی آنها آمدند، به آنها اجازه ورود دادم و در نتیجه، آنها به طور متوسط بیش از یک سال با هم فاصله داشتند.
کم کم داشتم درباره سفرهای عمیق و زیبای سایلوسیبین میشنیدم که توسط یک متخصص موسیقی قومی، درمانگر صدا و محقق صدا ترتیب داده شده بود. همینطور که اطرافیانم بیشتر از این تجربه تعریف میکردند، از آنها خواستم که من را به هم معرفی کنند و تاریخی را برای شروع سفر تعیین کنم. قبل از ورود به فضای مراسم، مطمئن شدم که به مدت یک هفته خوب میخوابم، خوب غذا میخورم و کافئین مصرف نمیکنم. ما به تفصیل درباره فرآیند و هدف من از این سفر صحبت کردیم، که صرفاً تجربه همه چیز با ذهنی باز و قلبی باز بود.
در نهایت با مصرف ۹ گرم سایلوسیبین برای یک سفر قهرمانی واقعی، خیلی عمیق شدم. روی یک تشک یوگا دراز کشیدم و ماسکی روی چشمانم گذاشتم و گذاشتم سفر شروع شود. دوباره زیبا و جادویی بود. عناصری از شباهت را با سفر عمیق LSD داشت اما متمایز بود.
این تجربه با موسیقی هدایت میشد: گنگ، کاسه و انواع سازها. جالب اینجاست که در مقطعی من خود موسیقی شدم. دیگر بدنم را حس نمیکردم، من به معنای واقعی کلمه خود موسیقی بودم. توصیف این حس با توجه به اینکه چقدر ماورایی بود دشوار است، اما باشکوه بود. من نه تنها نت موسیقی بودم، بلکه احساسی بودم که قرار بود آن نت برانگیزد. هر ارتعاش باعث میشد احساس مربوطه را تا هزار برابر بیشتر حس کنم. احساس شگفتی، شادی، وجد، ترس، غم و هر چیزی بین این دو را داشتم. خارقالعاده بود.
در لحظاتی که بیشتر به مراقبه میپرداختم، لحظه دیگری از عدم دوگانهگرایی را تجربه کردم. به طور شهودی دریافتم که خارج از این زمان و مکان، خدایی جاودانه، قادر مطلق و دانای کل زندگی میکند، شاید خدایی که در بازی زندگی در جهان خود پیروز شده است. مشکل چنین خدایی این است که حوصلهاش سر رفته است. هیچ چیز غافلگیرکننده یا هرگز جدید نیست. در واقع، از وحشت جاودانگی ملالآوری که رمانهای پادآرمانشهری پس از کمیابی درباره آن صحبت میکنند، رنج میبرد. در حالی که ممکن است سعی کرده باشد خود را بکشد و نمیتواند موفق شود، اما به یک راه حل زیبا رسیده است. این جهان، شبیهسازی یا ماتریس را از ذات خود با مجموعهای از قوانین خلق کرده است. آن را با جادوی خود آغشته کرده تا زندگی وجود داشته باشد، اما ذات خود را به گونهای گسترش داده است که هیچ یک از شرکتکنندگان الوهیت خود را درک نمیکنند. به همین دلیل است که ما با همه چیز احساس وحدت میکنیم – ما در واقع یکی هستیم.

مانند فیلم ماتریکس، برخی از قوانین میتوانند تغییر کنند و برخی دیگر میتوانند شکسته شوند، زیرا ما الهی هستیم، حتی اگر الوهیت خود را فراموش کرده باشیم. به همین دلیل است که تجلی کار میکند. تعداد «تصادفات» وهمآوری که من تجربه کردم، شگفتانگیز است. در جشنواره برنینگ من، وقتی یک بار اسید میپاشیدم، به کسی فکر میکردم که مدتها او را ندیده بودم و حتی نمیدانستم آنجاست و او در عرض چند دقیقه ظاهر میشد – که چندین بار پشت سر هم اتفاق میافتاد. من چیزی میخواستم و کسی آن را به من پیشنهاد میکرد. من همچنین لحظاتی از تلهپاتی واقعی داشتم. ما سرهایمان را به یکدیگر میچسباندیم و در افکارمان مکالمات کاملی داشتیم. به همین ترتیب، تصاویری را بر اساس واقعیت مشاهده میکردیم که وجود نداشتند. برای اطمینان از اینکه یکدیگر را تحریک نمیکنیم، آنچه را که میدیدیم روی یک تکه کاغذ نوشتیم. در هر مورد، ما یک چیز را مشاهده میکردیم. به عنوان مثال، در یک مورد، شخصیتهای دیزنی را دیدیم که به سرعت از شعلههای یک آتشدان بیرون میآمدند.
من عاشق این تجربه بودم، اما احساس اجبار نمیکردم که در مورد آنچه تجربه کرده بودم تحقیق کنم یا به دنبال تجربه مشابه دیگری باشم. فقط به آن فکر کردم تا اینکه یک سال بعد، فرصت بعدی به طور اتفاقی وارد زندگیام شد.
- آیاهواسکا
بسیاری از دوستانم شروع به ذکر آیاهواسکا و نقشی که در زندگیشان داشته بود، کرده بودند و من کنجکاو شده بودم. اکثر آنها برای التیام آسیبهای روحی خود این مسیر را طی کردند و به طور خاص به دنبال این تجربه بودند. من از جایگاهم در زندگیام بسیار راضی بودم، بنابراین احساس نمیکردم که مجبور به جستجوی آن باشم. قبل از این تجربه، باید با مدیتیشن، خواب خوب، خوردن غذاهای گیاهی، پرهیز کامل از رابطه جنسی، الکل و کافئین، برای 10 روز قبل از آن آماده شوید. باید “پاک” وارد این تجربه شوید. علاوه بر این، به زمانی برای تأمل در مورد سفر و بهبودی از آن نیاز دارید. با زندگی پرمشغلهای که داشتم، هرگز احساس نمیکردم که زمان مناسبی برای آن وجود دارد، ناگفته نماند که بیشتر دوستانم این کار را در جنگلهای برزیل یا پرو انجام میدادند.
در اکتبر ۲۰۱۸، شرایط مناسب پیش آمد. من در آن زمان در یک آپارتمان بزرگ Airbnb در طبقه همکف در ترایبکا زندگی میکردم. یکی از دوستانم پرسیده بود که آیا میتواند از آن برای برگزاری کلاس یوگا استفاده کند. من قبول کردم و برای مدت کوتاهی با مجری برنامهاش ملاقات کردم. چند هفته بعد، در یک شب چهارشنبه تصادفی، مجری برنامه گفت که من را در حال بازی ویدیویی در خیابان دیده و در زده است. در را باز کردم و شروع به گپ زدن کردیم. او به من گفت که ۱۰ روز دیگر در یک مراسم آیاهواسکا شرکت میکند و از من دعوت کرد که به او بپیوندم.
اتفاقاً میتوانستم در عرض ۱۰ روز آینده مقدمات را انجام دهم و بعد از سفر هم وقت داشتم که ریکاوری کنم، بنابراین آن را نشانهای دیدم که باید این کار را انجام دهم. فراتر از مقدمات ذکر شده، توصیه دیگری که دریافت کردم پوشیدن لباس سفید بود. بار دیگر، بدون هیچ انتظاری وارد شدم. برنامه این بود که اولین سفر را یک شب در یک استودیوی یوگا در جنگل عمیق بوشویک انجام دهم و بلافاصله پس از آن یک سفر یک روزه در کلیسایی در شمال ایالت نیویورک داشته باشم.
علاوه بر مجریان مراسم که توسط قبیله یاواناوا آموزش دیده بودند، ۲۰ یا ۳۰ نفر دیگر نیز حضور داشتند. آیاهواسکا از دو گیاه مختلف ساخته میشود که یکی از آنها روانگردان نیست، اما وقتی در یک دمنوش مخلوط میشود، بسیار قوی است. برای آماده شدن برای این تجربه، ما رِیپ، نوعی تنباکو، دریافت کردیم که در سوراخهای بینیمان دمیده شد. به من گفته شد که هدف این است که ذهنمان را پاک کنیم، کانالهای انرژی را باز کنیم و نیتهایمان را مشخص کنیم، اما باید اعتراف کنم که این تجربه را بسیار ناخوشایند یافتم.
بعد از آن اولین فنجان آیاهواسکا را نوشیدیم که آن هم نسبتاً ناخوشایند بود: غلیظ، تلخ، خاکی و چرب. در طول شب و روز بعد، من ۴ فنجان نوشیدم. همچنین قطرههای سانانگا را در چشمانم ریختم. این یک داروی سنتی چشم است که قرار است شما را آرام کند و بینایی درونی شما را افزایش دهد. من آن را نیز بسیار ناخوشایند یافتم و احساس نکردم که به تجربه من اضافه شود.
در حالی که DMT شروع به اثر کردن کرد، مجریان مراسم شروع به خواندن آهنگ کردند. جالب اینجاست که کل این رویکرد از تکنیکهای هیپنوتیزمی استفاده میکند، از تصاویر پسزمینه گرفته تا کلمات آهنگهایی که خوانده میشدند. اولین شهود من این بود که در برابر پیامها مقاومت کنم، اما در نهایت تصمیم گرفتم که با توجه به زیبایی پیامها، ارزش پذیرش آنها را دارد زیرا آنها نسخههای مختلفی از موضوع دوست داشتن زندگی و شخصیت فعلی شما بودند. فکر میکنم چیزی که من در برابر آن مقاومت میکردم این بود که پذیرفتن زندگی فعلیام برایم منطقی بود، اما بسیاری از افراد به اندازه من از این امتیاز برخوردار نیستند و به نظر میرسید که این پیامها آنها را از فرصت جستجوی زندگی بهتر با پذیرش زندگی فعلیشان محروم میکند.
با این حال، با پیشرفت مراسم، فکر میکنم نکتهای را که آنها مطرح میکردند، فهمیدم. در زندگی، همه ما با تجربیات متنوعی روبرو خواهیم شد. همانطور که جان میلتون گفته است: «ذهن جایگاه خودش را دارد و به خودی خود میتواند بهشتی از جهنم، جهنمی از بهشت بسازد.» شما کنترلی بر آنچه برایتان اتفاق میافتد ندارید، اما نحوه واکنش خود به آن را کنترل میکنید. به همین دلیل است که اغلب با افرادی روبرو میشویم که ظاهراً همه چیز دارند و در عین حال بدبخت هستند، در حالی که برخی که ظاهراً هیچ چیز ندارند، فراتر از رضایت هستند. حتی پیش پا افتادهترین کار را میتوان با برخورد با آن به عنوان نوعی هنر یا بازی جالب کرد.
نکته جالب در مورد تجربه آیاهواسکا این است که وقتی پیامهایی به شما ارائه میشود، اگر سعی کنید آنها را رد کنید، احساس تهوع میکنید و اگر آنها را بپذیرید، احساس خوبی خواهید داشت. به همین ترتیب، همانطور که زندگیهای مختلفی را برای خود تصور میکنید، هنگام رفتن به مسیر اشتباه احساس تهوع میکنید و هنگام رفتن به مسیر درست احساس خوبی خواهید داشت. من هیچ ایدهای ندارم که چگونه کار میکند، اما آن را از نزدیک تجربه کردهام.
به نظرم بهترین کاربرد آیاهواسکا این بود که هنگام مواجهه با تصمیمات اساسی، مسیرهای مختلف موجود را بررسی کند و سعی کند به معنای زندگی خود برسد. جالب است که تجربه من چقدر با اطرافیانم متفاوت بود. به نظر میرسید همه اطرافیانم این پیام را دریافت میکردند که زندگیشان با هدفشان همسو نیست و به شدت در حال پاکسازی، گریه و زاری بودند و عموماً با بدبختی زندگی میکردند.
پیامهای بسیار متفاوتی دریافت کردم: شما بهترین زندگی خود را دارید؛ شما هدف زندگی خود را زندگی میکنید. همه چیز شگفتانگیز است! این به این معنی نیست که از این سفر بینشهای ارزشمندی کسب نکردم. اولین پیام این بود که نسبت به نشانههایی که جهان برای شما میفرستد، پذیرا باشید. اگر برای چیزی سخت تلاش کنید و نتیجه ندهد، نشانه آن است که برای شما مناسب نیست. توجه داشته باشید که این فقط در صورتی صدق میکند که واقعاً تلاش کنید. من متوجه شدم که این اتفاق برای پروژه Silicon Cabarete من در جمهوری دومینیکن در حال رخ دادن است. با وجود سالها تلاش و میلیونها سرمایهگذاری، مشکلات همچنان تشدید میشدند: از مهمانان سرقت میشد، بازدیدکنندگان به بیماریهای گرمسیری مبتلا میشدند، همه درخواست رشوه میکردند، اقدام به تجاوز جنسی صورت میگرفت، یکی از مهمانان من تیر میخورد، یکی از سگهای من مسموم میشد، تا اینکه سرانجام در ملک مورد حمله افراد مسلح قرار گرفتیم. پیام مدام واضحتر میشد: زمان رفتن فرا رسیده بود. و بنابراین، در سال ۲۰۱۹ به تورکس و کایکوس نقل مکان کردم. به همین ترتیب، از یک بازی ویدیویی که سعی در ساخت آن داشتم اما به آن راحتی که امیدوار بودم پیش نمیرفت، نقل مکان کردم.
دومین پیامی که دریافت کردم از مادربزرگم بود که معتقد بود باید بچه داشته باشم. او به من گفت دلیل اینکه تمایلی به بچهدار شدن ندارم این است که زندگیام بینقص است و میترسم بچهها کیفیت زندگیام را کاهش دهند. به نظر میرسید بچهها کیفیت زندگی دوستانم را بدتر کردهاند. دیگر آنها را نمیدیدم چون خیلی سرشان شلوغ شده بود. آنها دیگر فرد یا زوج نبودند و فقط والدینی شده بودند که زندگی خود را جایگزین زندگی فرزندانشان کرده بودند. این حرف قانعکننده به نظر نمیرسید.
او استدلالی چندوجهی ارائه داد. اولاً، استدلال کرد که هزینهها کمتر از آن چیزی خواهد بود که من انتظار داشتم. من یک زندگی غیرسنتی دارم و میتوانم یک والد غیرسنتی باشم که بر کیفیت تعامل به جای کمیت تمرکز دارد. میتوانم بچهدار شوم و به زندگیای که دارم ادامه دهم. او استدلال کرد که میتوانم بچهها را با خودم به ماجراجویی در همه جا ببرم. به عبارت دیگر، بچهها مکمل زندگی من خواهند بود، نه جایگزین آن.
دوم، او استدلال کرد که مزایای بچهدار شدن بیشتر از آن چیزی است که تصور میکردم و زندگیام را با شادی و عشق بیشتری پر خواهد کرد. اینطور بیان شد: شما عاشق تدریس هستید و در دانشگاههای کلمبیا، هاروارد، استنفورد، پرینستون و جاهای دیگر تدریس کردهاید. شما عاشق تدریس به فرزندانتان خواهید بود، جایی که خودتان را در آن خواهید شناخت و با آنها رشد خواهید کرد. علاوه بر این، شما یک کودک بزرگ هستید. شما عاشق ماشینها و هواپیماهای کنترل از راه دور، پینتبال، بازیهای ویدیویی و انواع سرگرمیها و بازیها هستید. داشتن فرزند به شما این امکان را میدهد که به کودک درونتان اجازه دهید مانند گذشته هرگز از دست بدهد.
استدلالها قانعکننده بودند و بعد از مراسم، سفر بچهدار شدن را آغاز کردند. چند سال طول کشید تا این اتفاق بیفتد، اما میتوانم یک چیز را به شما بگویم: مادربزرگم حق داشت. من عاشق پدر بودن هستم. بچهها را به همه ماجراجوییها میبرم. من قبلاً فرانسوا، که ۴ ساله است، را به هلیاسکی، کایتسرفینگ، ایفویلینگ، پاراگلایدر، کارتینگ و خیلی چیزهای دیگر بردهام.

من حتی خواهر یک سالهاش، آملی، را به یک پیادهروی طولانی که نیاز به عبور از رودخانه با طناب داشت، بردم و در چادری اردو زدیم که گرگها تا پاسی از شب زوزه میکشیدند.

سومین چیزی که از مراسم آیاهواسکا نصیبم شد این بود که دو سگ ژرمن شپرد سفید به دیدنم آمدند. من شیفتهی گرگ وحشتناک جان اسنو، گوست، شدم، اما فکر میکردم فقط جلوههای ویژه کامپیوتری است. نمیدانستم که بر اساس یک سگ واقعی ساخته شده است. سگ به من گفت که من یک نور درخشان در جهانی از تاریکی هستم که زندگی حماسی را میگذرانم و به یک سگ سفید حماسی در کنارم نیاز دارم. به همین ترتیب، من سفری را برای پیدا کردن سگ سفید حماسیام پس از مراسم آغاز کردم و حالا آنجل را دارم که ۲ ساله است.

در طول مراسم، دوباره گاهی اوقات خودم تبدیل به موسیقی میشدم، چیزی که چندین بار با دوزهای کمتر LSD برای من اتفاق افتاده بود. دوباره یک تجربه غیر دوگانه داشتم. تقریباً همان چیزی را که در سفر قارچ تجربه کردم، تجربه کردم، اما با ظرافت بیشتری. فراتر از این واقعیت که ما تمام کیهانی هستیم که خودش را تجربه میکند، فهمیدم که چرا ما متفاوت ساخته شدهایم و چرا شر وجود دارد. به عبارت ساده، سفید بدون سیاه، خود بدون دیگری یا خوبی بدون شر نمیتواند وجود داشته باشد. دلیل وجود سیاه و سفید، یین و یانگ، مذکر و مؤنث و اینکه ما با گرایشهای مختلف ساخته شدهایم، به طور خاص ایجاد تضادها و ایجاد فرصت بیشتر برای تجربه است.
برای روشن شدن مطلب، وقتی میگویم خوبی مستلزم بدی است، منظورم این است که برای اینکه چیزی خوب باشد، باید احتمال بدی بودن آن وجود داشته باشد. این به معنای این نیست که برخی افراد خوب هستند، در حالی که برخی دیگر بد هستند. همه ما شامل افراد زیادی هستیم و بسته به شرایط، پتانسیل خوبی و بدی را داریم. علاوه بر این، همه فکر میکنند خوب هستند. از نظر آنها هیتلر، استالین و مائو آدمهای خوبی بودند.

همانطور که آلن واتس با ظرافت تمام در کتاب «رویای زندگی» بیان میکند، اگر هر شب ۷۵ سال خواب ببینید، در چند شب اول به تمام آرزوها و خیالات خود میرسید و از هر نوع لذتی بهرهمند میشوید. پس از چندین شب لذت کامل، با اجازه دادن به اتفاقی که کنترلی بر آن ندارید، خودتان را شگفتزده خواهید کرد. سپس در مورد آنچه که خواب میبینید، ماجراجویانهتر و ماجراجویانهتر خواهید شد تا اینکه سرانجام به جایی که اکنون هستید، خواهید رسید. رویای زندگیای را که امروز واقعاً در آن هستید، در سر خواهید پرورانید.
به همین دلیل است که سفر قهرمانی، داستان اصلی است. زندگی هر یک از ما، سفری قهرمانانه است. ما بدون هیچ دانشی به دنیا میآییم. ما رشد میکنیم، یاد میگیریم. در مقطعی احساس میکنیم همه چیز را میدانیم و سپس واقعاً دندانهایمان را تیز میکنیم. سپس سرانجام متوجه میشویم که هدف ما این است که نوع خاص خودمان را به اطرافیانمان نشان دهیم و با خودمان بودن به آنها خدمت کنیم.
به همین دلیل است که در پایان مراسم، پیام عظیم قدردانی از دیگران را احساس کردم: «از اینکه خودتان هستید متشکرم، چون به من اجازه میدهد خودم باشم!»
من به ارزش شخصیتهای منفی پی بردم. همانطور که در یک فیلم یا کتاب، قهرمان داستان به خوبی دشمنش است، هر چه چالشهای زندگی ما بزرگتر باشد، فرصت برای هدف بیشتر و سفر قهرمان ما معنادارتر خواهد بود. و در حالی که من موجودی از نور هستم، برای اینکه نور من از میان آنها بدرخشد، به موجودات تاریکی نیاز دارم.
همچنین متوجه شدم دلیل اینکه ما برای چیزهایی که در این جهان برای آنها میجنگیم و در نهایت به دست میآوریم، اینقدر عمیق ارزش قائلیم، این است که این دقیقاً نقطه مقابل قدرت مطلق است. جریان داشتن به تمرین و تلاش بینهایت نیاز دارد. وقتی آن را میبینیم، قدرش را میدانیم. همچنین به همین دلیل است که افرادی که موفقیت برایشان خیلی آسان به دست میآید، مانند برندگان قرعهکشی، اغلب همه چیز را از دست میدهند زیرا نمیدانند که موفقیت چقدر سخت است.
- سایر روشها
جالب اینجاست که همه این تجربیات مثل کار و تلاش بودند. کسی آیاهواسکا را به عنوان ده سال درمان در یک شب توصیف کرد. در حالی که من هرگز به درمان نرفتهام، بنابراین نمیتوانم کاملاً با آن ارتباط برقرار کنم، اما این برای من درست به نظر میرسید. شاید به همین دلیل است که از آن زمان تاکنون یکی از این سفرهای عمیق را انجام ندادهام.
به عبارت دیگر، من فقط این سه سفر عمیق را به ترتیب با LSD، سایلوسیبین و آیاهواسکا انجام دادهام. احساس میکردم آنچه را که لازم داشتم از آنها دریافت کردهام و دیگر مجبور به انجام آن نشدهام. اگر به هر دلیلی مجبور به انجام آن شوم، مخالف ایدهی بازگشت به گذشته نیستم، به خصوص اگر با یک تصمیم بزرگ در زندگی روبرو شوم، اما فعلاً احساس میکنم کامل هستم.
با این اوصاف، من هنوز هم عاشق این هستم که سالی دو بار، یک یا دو قطره اسید به صورت تفریحی بنوشم، یک بار در جشنواره برنینگ من و یک بار در طبیعت تا شکوه واقعی جهانی که در آن زندگی میکنیم را تجربه کنم، با اطرافیانم ارتباط صمیمانهای برقرار کنم و بیشتر از آنچه تصور میکردم بخندم.
همچنین جالب است بدانید که این تجربیات به همراه تمرین تانترا، من را به نقطهای رسانده که به انرژی فوقالعاده حساس هستم. من میتوانم بسیاری از ویژگیهای تجربیات روانگردان را از طریق مدیتیشن، تنفس و توجه بازسازی کنم. انگار در طول این سفرها، خرده نانهایی را روی زمین پهن کردهام که مسیر دسترسی به آنها را در هر زمان که نیاز داشته باشم، برایم فراهم کرده است.
اگرچه الان میتوانم بدون دارو به آنجا برسم، فکر نمیکنم اگر اول تجربههای کامل روانگردان نداشتم، میتوانستم این کار را انجام دهم.
یک هشدار
چهار تجربه جادویی بالا را به عنوان پیامی مبنی بر خوب بودن مواد مخدر به طور کلی در نظر نگیرید. اکثر مواد مخدر برای شما وحشتناک هستند. آنها اعتیادآور و سمی هستند، به راحتی میتوانید با مصرف بیش از حد آنها، علائم ترک وحشتناکی را تجربه کنید. من هرگز به کوکائین، هروئین، مواد افیونی (مانند فنتانیل)، مت یا کراک دست نمیزنم. من همچنین از مصرف علف خودداری میکنم، زیرا بسیاری از افرادی را دیدهام که مرتباً آن را مصرف میکنند و ظاهراً بخشی از انگیزه و عقل خود را از دست میدهند. من همچنین با افراد زیادی روبرو شدهام که به کتامین معتاد شدهاند و به خواص غیر اعتیادآور ادعایی آن شک دارم، تازه به نظرم جذابیت آن از سایلوسیبین یا LSD کمتر است.
در واقع، من همچنین توصیه میکنم از مصرف مواد مخدر قانونی مانند الکل، تنباکو و شکر خودداری کنید. شواهد بیشتری در حال انتشار است که نشان میدهد هیچ مقدار بیخطری از الکل وجود ندارد. این ماده علاوه بر اینکه مادهی چندان جذابی نیست، یک سم عصبی است. من همچنین از تعداد افرادی که به سیگار الکترونیکی معتاد هستند، وحشت دارم. ضرر آن از سیگار کشیدن کمتر است، اما همچنان برای ریهها، قلب، مغز و سلامت درازمدت شما مضر است. به همین ترتیب، قند اضافی در رژیمهای غذایی مدرن، متابولیسم شما را از بین میبرد، باعث افزایش چربی میشود، به مغز و روده شما آسیب میرساند و خطر ابتلا به تقریباً هر بیماری مزمن را افزایش میدهد.
در حالی که من تجربه زیبای گشودگی قلب با MDMA را توصیف کردم، لازم به ذکر است که این تجربه در یک محیط تشریفاتی زیبا، با دوز کنترلشده و آزمایش دقیق خلوص انجام شد. این با خرید تصادفی MDMA که اغلب با فنتانیل مخلوط شده است، از یک فروشنده برای رفتن به یک باشگاه، که من میبینم مردم به طور منظم انجام میدهند، متفاوت است. MDMA یک ماده مخدر عصبی است و نباید بیش از چند بار در سال و با فاصله چند ماه از هم مصرف شود، به طوری که باعث کاهش سروتونین، کاهش اثر جادویی آن یا تأثیر منفی بر خواب و شیمی عصبی شما نشود (و من موظفم این کار را کمتر از این انجام دهم). همچنین باید هنگام مصرف آن، مکملهای محافظت از اعصاب مانند مکملهای موجود در Roll Kit را مصرف کنید.
در مورد LSD و سیلوسایبین، برداشت من مسلماً مثبت است، اما همچنان دارای نکات ظریفی است. آنها نوروتوکسیک یا از نظر جسمی سمی نیستند. آنها اعتیادآور نیستند و وابستگی جسمی یا ترک ایجاد نمیکنند. در واقع، تحمل با LSD و سیلوسایبین آنقدر سریع ایجاد میشود که استفاده روزانه تقریباً غیرممکن است. حتی بهتر از آن، شواهد فزایندهای وجود دارد که نشان میدهد آنها نوروژنز و نوروپلاستیسیته را تقویت میکنند.
با وجود این نکات مثبت، همه نباید آنها را امتحان کنند. آنها با SSRIs/SNRIs (مثلاً Zoloft، Prozac، Effexor، Lexapro)، MAOIs (مثلاً Nardil، Parnate، Ayahuasca)، داروهای ضد روان پریشی (مثلاً Seroquel، Risperdal، Zyprexa)، بنزودیازپینها (مثلاً Xanax، Ativan، Valium) و محرکها (مثلاً Adderall، Ritalin، Wellbutrin) تداخل خوبی ندارند. اگر هر یک از این موارد را مصرف میکنید، آنها را امتحان نکنید.
همچنین اگر اسکیزوفرنی (یا سابقه خانوادگی آن)، اختلال دوقطبی یا اختلالات شدید شخصیتی دارید، نباید این مواد را مصرف کنید. علاوه بر این، حتی اگر از این اختلالات رنج نمیبرید، اگر به طور کلی پارانوئید یا مضطرب هستید، باید از مصرف این مواد خودداری کنید. سیلوسایبین و LSD احساسات پنهان شما را تقویت میکنند و ممکن است دچار یک حمله پانیک یا وحشتزدگی شدید شوید.
خوشحالم که اولین بار این کارها را در سن ۴۰ سالگی امتحان کردم، زمانی که میتوانستم از پیامهایی که دریافت میکردم قدردانی کنم و تحت تأثیر آنها قرار نگیرم. قطعاً انجام آنها را در نوجوانی توصیه نمیکنم.
اگر قرار باشد برای اولین بار چیزی را که توصیف میکنم امتحان کنید، من یک سفر صوتی با راهنمایی و هدایت با سایلوسیبین و کمی MDMA انجام میدهم تا مطمئن شوم سفر بدی نخواهید داشت، که توسط یک متخصص آموزش دیده ترتیب داده شده است. آیاهواسکا بیش از حد شدید است و LSD برای اولین تجربه بیش از حد طولانی اثر میکند. بعد از آن اولین تجربه، من فقط سایلوسیبین یا LSD را در یک محیط تشریفاتی با تنظیمات، زمینه و قصد، در یک فضای امن زیبا و راحت، ترجیحاً در طبیعت، با تعداد بسیار کمی از افرادی که به خوبی میشناسید و به آنها اعتماد دارید، انجام میدهم.
فلسفه
برایم جالب است که این تجربیات را قبل از مطالعهی غیردوگانگی داشتم. من ابتدا با الوهیت ارتباط برقرار کردم و الهامات الهی دریافت کردم. آنها نیازی به مطالعه نداشتند و کاملاً تجربی بودند.
بعد از این تجربه آخر، احساس کردم که باید در مورد آنچه تجربه کرده بودم تحقیق کنم. از آنجایی که ظاهراً تناسخ را مشاهده کرده بودم و بازنماییهای هندو از زندگی روی زمین را دیده بودم، شروع به بررسی هندوئیسم کردم. هندوئیسم متنوع است و مکاتب فلسفی و دیدگاههای الهیاتی متعددی دارد. مکتبی که به بهترین شکل آنچه را که من تجربه کرده بودم، نشان داد، آدوایتا ودانتا بود.
آدوایتا ودانتا – “همه ما برهمن هستیم”
این مکتب که عمدتاً توسط آدی شانکاراچاریا تدریس میشود، معتقد است که واقعیت نهایی، برهمن، منفرد و بیشکل است. خودِ فردی (آتمن) از برهمن جدا نیست؛ بلکه آنها یکی هستند. عبارت معروف اوپانیشادایی “تات توام آسی” (آن تو هستی) این را بیان میکند – که نشان میدهد هر فرد، در اصل، الهی است. با این حال، به دلیل مایا (توهم)، افراد خود را موجوداتی جداگانه میدانند تا برهمن. روشنبینی (موکشا) به معنای درک این عدم دوگانگی و غلبه بر توهم جدایی است.
با تحقیقات بیشتر، به کتاب «تخممرغ» برخوردم و متوجه شدم که بسیاری از سنتهای مذهبی و عرفانی دیگر، غیردوگانگی را آموزش میدهند. در اینجا مهمترین مواردی که با آنها برخورد کردم، آورده شده است. برای اختصار، خلاصهای از هر فلسفه را در زیر ارائه میدهم و میتوانید به خلاصهای از هر یک در پیوست مراجعه کنید.
بینش غیر دوگانه، کلید | سنت |
---|---|
آدوایتا ودانتا | آتمن (خود) با برهمن (واقعیت غایی) تفاوتی ندارد؛ جدایی توهم است (مایا) |
بودیسم ذن: | هیچ خود ثابتی وجود ندارد؛ دوگانههایی مانند سوژه/ابژه ساختههای ذهنی هستند – همه چیز دقیقاً به همین شکل است |
دزوگچن: | آگاهی ناب (ریگپا) و ظواهر دو نیستند؛ همه پدیدهها خودبهخود نمایان میشوند. |
شیویسم کشمیری | همه چیز تجلی شیوا (آگاهی کیهانی) است؛ جهان واقعی و الهی است. |
تائوئیسم | همه چیز از تائو ناشی میشود؛ اضداد جریانهای مکمل در یک کل یکپارچه هستند. |
عرفان مسیحی | روح و خدا در اساس هستی متحد هستند؛ اتحاد الهی فراتر از سوژه/ابژه است |
تصوف | هیچ چیز جز خدا نیست (توحید)؛ خود، وهم است – عشق حقیقی، حجاب جدایی را از میان برمیدارد |
کابالا | همه چیز از عین سوف (بینهایت) میآید و به آن باز میگردد؛ تمایزات، پلههایی در درون تجلی الهی هستند. |
نئوپلاتونیسم: | تمام واقعیت از واحد سرچشمه میگیرد؛ بازگشت از طریق تأمل در منشأ همه هستی است. |
خلاصه اینکه، من دریافتم که غیردوگانگی همه جا هست . این توسط معلمان معنوی مدرن مانند اکهارت توله، روپرت اسپیرا، آدیاشانتی و موجی موعظه میشود. این همچنین در علم نیز وجود دارد: نظریه کوانتوم، پانسایکیسم و نظریه اطلاعات یکپارچه، آگاهی را به روشهایی بررسی میکنند که با بینش غیردوگانه همقافیه هستند.
شایان ذکر است که این باور عمیقاً با باورهای سنتی مسیحیت و اسلام متفاوت است. در این سنتها، خدا موجودی شخصی است که از شما متمایز است. شما روحی هستید که او آفریده است و هدف شما عشق ورزیدن، اطاعت کردن و نجات یافتن توسط اوست. بهشت یک پاداش است، نه تحقق وحدت.
آلن واتس
در نهایت، آلن واتس کسی است که به بهترین شکل تجربیات من را خلاصه میکند. او بیشتر یک فیلسوف و ترکیبی عالی از سنتهای معنوی بود. او یک دین کاملاً جدید خلق نکرد، اما عناصری از ذن، آدوایتا ودانتا، تائوئیسم و عرفان غربی را در قالبی منحصر به فرد از دیدگاه واتس در هم آمیخت که مدرن، قابل فهم و سرزنده به نظر میرسد.
او با جهان به عنوان چیزی که باید از آن چشمپوشی کرد یا از آن فراتر رفت، رفتار نمیکند (آنطور که آدوایتای سرسخت ممکن است بگوید). در عوض، او رقص زندگی را مقدس و بازیگوشانه میبیند. «شما جهانی هستید که خود را در یک بازی قایمباشک کیهانی تجربه میکنید.» آن بازیگوشی اسطورهای، ذن و تائوئیسم است. برای آلن واتس، شما جهانی هستید که خود را بازی میکند.
دنیا یک بازی است. وقتی متوجه شدید زندگی یک بازی است، تنها حرکت واقعی این است که آن را به طور کامل بازی کنید، اما با آگاهی، شوخ طبعی و بدون دلبستگی. فریب نخورید و فکر نکنید که این یک کار جدی است. وقتی متوجه شدید که همه چیز لیلا (ایده هندو از بازی الهی) است، آنگاه میتوانید به طور کامل در زندگی مشارکت کنید، اما با یک چشمک، مانند یک شوخی کیهانی که بالاخره به حقیقت میپیوندد.
جایی که فکر میکنم بسیاری از راهبان اشتباه میکنند این است که تصمیم میگیرند کنار بکشند، «فراتر بروند» و از قید و بندها رها شوند. ذن این را چسبیدن به پوچی مینامد. واتس میگوید آنها نکتهی اصلی را اشتباه فهمیدهاند. لحظهای که بازی را رد میکنید، به توهم برمیگردید و فکر میکنید حالت بهتر و خالصتری در جای دیگری وجود دارد.
بازی را انجام بده، اما نگذار بازیچهی آن شوی.
زندگی به مثابه یک بازی
به عنوان یک گیمر ویدیویی، به راحتی به این نتیجه رسیدم که این زندگی یک بازی است. قبل از هر یک از این تجربیات، متوجه شده بودم که به نظر میرسد زندگی ما از همان قوانین بازیهای نقشآفرینی پیروی میکند. ما ویژگیهای از پیش تعیینشدهی مختلفی داریم که قبل از تولد تعیین شدهاند. میتوانیم از طریق تجربه، در ویژگیهای متنوعی پیشرفت کنیم. ما بر اساس مکان و زمان تولدمان، تنظیمات سختی متفاوتی داریم. تنها تفاوت این است که هیچ هدف خاصی وجود ندارد. قرار نیست در بازی برنده شوید، به جایی برسید یا به معنای سنتی مذهبی از آن فراتر بروید. شما اینجا هستید تا آن را بازی کنید، از آن لذت ببرید و آن را احساس کنید.
بازی کردن همیشه برای من به طور طبیعی اتفاق میافتاد. در کودکی، از خواندن، یادگیری، کامپیوتر، بازی تنیس و پادل، اسکی، پینت بال، مسافرت، سگها، بازیهای ویدیویی و آموزش به دیگران لذت زیادی میبردم. والدینم مدام به من میگفتند که بزرگ میشوم و از این عادتها دست میکشم، اما جالب اینجاست که ۴۰ سال بعد، ما اینجا هستیم و من دقیقاً از همان چیزها لذت میبرم. من حتی همان نوع بازیهای ویدیویی را که در کودکی انجام میدادم، بازی میکنم. در واقع، بچهدار شدن بهانه خوبی است برای اینکه بچه بمانم و به بازی کردن ادامه دهم!
سلیقه من در سفرهای ماجراجویانه، نوع دیگری از تفریح است. برایم هیجانانگیز است که هر سال یک یا دو هفته خودم را به چالش بکشم و خارج از شبکه زندگی کنم، چه در جنگلهای بارانی، بیشهها، بیابانها یا مناطق قطبی مانند ماجراجوییام در قطب جنوب . یادگیری مهارتهای لازم برای زنده ماندن بدون هیچ حمایت خارجی در محیطهای مختلف برایم جالب است. همچنین، کاملاً مستقل بودن در این دنیای بهشدت متصل و بدون هیچ جلسه، ایمیل، واتساپ یا خبری، یک امتیاز واقعی است. من عاشق این حس قطع ارتباط هستم و این هفتهها را شبیه به خلوتگاههای فعال ویپاسانا میدانم که در آن بیشتر با افکارتان تنها هستید.
در طول این یک یا دو هفته که از شبکه برق جدا هستم، معمولاً ۸ ساعت در روز فعال هستم و از یک کمپ به کمپ دیگر میروم. چادرم را برپا میکنم، آب را تصفیه میکنم، دنبال غذا میگردم و غذاهای آبکی آماده میکنم. این به شما یادآوری میکند که بقا قبلاً یک کار تمام وقت بود. هیچ چیز بهتر از اولین دوش آب گرمی که بعد از هفتهها دوش نگرفتن میگیرید، نیست. واقعاً از نبوغ توالتها قدردانی میکنید. آنها باید یکی از بهترین اختراعات بشر باشند! و آن اولین وعده غذایی با غذای واقعی خیلی خوشمزه است. شما از این تجربیات با قدردانی فراوان، هم برای تجربه جدا شدن از شبکهای که تازه داشتهاید و هم برای امتیازی که از زندگی در این دنیای امن و راحت داریم که در آن میتوانیم به جای بقای صرف، نگران معنای زندگی باشیم، بیرون میآیید.

خیلیها میگویند که یافتن شادی و معنا در کارهایی که انجام میدهید، خوب و عالی است، اما آیا این کافی است؟ آیا نباید معنای عمیقتری برای زندگی وجود داشته باشد؟ وقتی در زمان حال زندگی میکنید، خودجوشی، جریان، شفقت و شادی برایتان باقی میماند که منجر به مهربانی، سخاوت و عشق میشود. در کل، مردم معنا را در خدمت به دیگران مییابند. خدمت کردن اشکال مختلفی دارد. از نظر حرفهای، من از علاقه و علاقه شخصیام به فناوری برای ساخت و سرمایهگذاری در استارتآپها استفاده میکنم تا از قدرت ضدتورمی آنها برای مقابله با برخی از چالشهای قرن بیست و یکم استفاده کنم: تغییرات اقلیمی، نابرابری فرصتها و بحران سلامت روانی و جسمی. من عاشق آموزش و به اشتراک گذاشتن هستم و از اینکه زندگیای را که دارم، رهبری میکنم، احساس افتخار میکنم. به همین دلیل است که من سیاست درهای باز را با دوستان و خانواده دارم. من دوست دارم هم ثمرات کارم و هم درسهای زندگیام را با آنها به اشتراک بگذارم. همچنین به همین دلیل است که این وبلاگ را مینویسم. این به من کمک میکند تا افکارم را ساختار دهم، من عاشق نوشتن هستم و امیدوارم عناصر آن برای دیگران مفید باشد.
توجه داشته باشید که خدمترسانی لزوماً نباید در مقیاس بزرگ باشد. اگر شما رفیق بازی ویدیویی یا تنیس یا دوست خوب کسی هستید، شما خدمترسانی میکنید. هیچ عمل مهربانی کوچکی وجود ندارد. ممکن است احساس کنید زندگیتان بیاهمیت است، اما مانند فیلم فوقالعاده «چه زندگی شگفتانگیزی» ، اگر شما آنجا نبودید و کاری را که انجام میدهید، انجام نمیدادید، بسیار محتمل است که همه افرادی که در اطراف شما هستند و کارهای شگفتانگیزی انجام میدهند، در موقعیتی نباشند که آن کارها را انجام دهند.
از آنجایی که از مهربان بودن، سخاوتمند بودن و دوست داشتن لذت زیادی میبرم، آن را هیچ تفاوتی با بازی تنیس یا بازیهای ویدیویی نمیدانم. من به کاری که دوست دارم در تمام اشکال آن میپردازم. یک چیز مشترک در تمام اعمال من این است که بر زمان حال تأکید دارند. هیچ یک از افرادی که به آنها کمک میکنم چند صد سال دیگر زنده نخواهند بود، اما این مهم نیست. من از تجربه کردن، کمک کردن و خدمت کردن در حال حاضر معنا میگیرم.
بازیها برای بردن چیزی در آینده انجام نمیشوند. اگر هدف یک بازی فقط تمام کردن آن بود، ما تا حد امکان سریع بازی میکردیم و بلافاصله آن را تمام میکردیم. اما ما این کار را نمیکنیم. ما برای هیجان، خلاقیت، بداههپردازی و تجربه بازی میکنیم: «تمام هدف رقص، رقص است.»
مردم فکر میکنند زندگی سفری به سوی یک هدف (موفقیت، بهشت، روشنبینی) است، اما این تلهی تفکر خطی است. اگر فقط برای نتایج زندگی کنید، موسیقی را از دست میدهید.
هدف
به نوعی، این جهان، شبیهسازی یا ماتریکس، یک موتور تولید تجربه جدید برای یک خدای جاودانه است که در غیر این صورت حوصلهاش سر رفته و راهی برای خروج از دام نیهیلیسم پیدا کرده است. کار دیگری برای انجام دادن وجود ندارد، پس بهتر است از بازی لذت ببریم. همه ما برای داشتن تجربیات متفاوت متفاوت هستیم و نقش ما صرفاً بازی کردن خودمان است. صرفاً با خودمان بودن، به اطرافیانمان خدمتی ارائه میدهیم. وقتی شعر را در حال حرکت مشاهده میکنید، مانند زمانی که راجر فدرر را در حال تنیس یا لیونل مسی را در حال فوتبال تماشا میکنید، این کاملاً واضح است. آنها اینجا هستند تا ما را سرگرم کنند و ما به خاطر این کار به آنها پاداش میدهیم.
با این حال، برای خدمترسانی نیازی نیست به آن قلهها برسید. مهارتها، شوخطبعی و هر چیزی که شما را به شما تبدیل میکند، در خدمت اطرافیانتان است. اگرچه اعمال این تجسم خاص از شما در آینده وجود نخواهد داشت و هیچ کاری که انجام میدهید در آینده مرتبط نخواهد بود، اما به این معنی نیست که شما هدفی ندارید. من همچنین این را در Burning Man به شدت احساس میکنم، جایی که احساس میکنم تلاشی که مردم برای بدن، لباس، هنر و ارائه خود میکنند، یک ارائه و سرگرمی برای دیگران است.
هدف شما این است که زمان حال را تجربه کنید و هر نوع جادویی را که دارید به اطرافیانتان هدیه دهید. برای من همین کافی است که موجودی از نور هستم و عاشق کمک به اطرافیانم در زمان حال هستم. این کار برای آنها شادی به ارمغان میآورد و با توجه به آنچه که به آن باور پیدا کردهام، واقعاً به خودم کمک میکنم.
چیزی که فکر میکنم مردم اغلب در مورد این فلسفه اشتباه میکنند این است که فرض میکنند این به این معنی است که نباید جاهطلب باشید. آنها اشتباه میکنند. شما هنوز هم عمل میکنید. میتوانید چیزهایی بسازید، اهدافی را دنبال کنید، هنر خلق کنید، پول در بیاورید، اما نه به این دلیل که ارزش شما به آن بستگی دارد. این به نوعی بازی تبدیل میشود، نه یک مبارزه ناامیدانه برای “اثبات” یا “اصلاح” خودتان. این جاز است، نه شطرنج.
به همین ترتیب، این فلسفه به این معنی نیست که نباید عاشق شوید، بلکه برعکس، کاری جز عشق ورزیدن وجود ندارد. وقتی عاشق میشوید، مرز بین «من» و «تو» نرم میشود. شما فقط با آنها نیستید، بلکه از آنها هستید. «معنی عشق این نیست که به یکدیگر بچسبید، بلکه این است که به یکدیگر اجازه دهید همان کسی و آنچه هستند باشند.» عشق یعنی آزادی همراه با ارتباط. شما یکدیگر را انتخاب میکنید، اما نه برای کامل کردن خودتان، بلکه برای رقصیدن، با هم، تا زمانی که رقص واقعی به نظر برسد. «شما کیهانی هستید که خود را در قالب دو نفر تجربه میکنید که وانمود میکنند از هم جدا هستند، اما در نهایت متوجه میشوید که اینطور نیستند.» رابطه جنسی، لمس و صمیمیت اعمال مقدس تسلیم هستند، نه گناه یا شرمآور، بلکه تجلیات واقعیت واحدی هستند که از خود لذت میبرد.
نتیجهگیری
لازم به ذکر است که همه اینها از تجربه شخصی من ناشی میشود، که یک تجربه منحصر به فرد است، یک n از ۱. ممکن است به خوبی نمایانگر یک دیدگاه محدود باشد و نحوه عملکرد سیستم را به طور کلی توصیف نکند. این پست عمدتاً در مورد عدم دوگانگی بوده است زیرا من بیداری غیر دوگانهای بسیار قویای داشتم. با این حال، من گمان میکنم که دوگانگی و عدم دوگانگی هر دو همزمان وجود دارند. ما فقط در پیوند دادن آنها به صورت جامع مشکل داریم. ما ممکن است ۳ من داشته باشیم: من ذهن، من روح، من روح. ما واقعاً نمیتوانیم آنها را رها کنیم، اما میتوانیم آنها را هماهنگ کنیم، که در نهایت حس فردیت و وحدت را همزمان ایجاد میکند (دوگانگی و عدم دوگانگی همزمان). به همین ترتیب، ابزارهایی که در طول مسیر استفاده کردم با سفر من مطابقت دارند و ممکن است برای همه قابل تعمیم نباشند. من همچنین احساس میکنم که بازی هر کسی متفاوت است. چیزهایی که قرار است من تجربه کنم و به من هدف بدهند، عمیقاً با چیزهای دیگران متفاوت است. ما از نظر آنچه که برای تجربه انتخاب میکنیم، اراده آزاد خلاق داریم.
همچنین، نمیتوانم هیچ چیزی را که در موردش مینویسم اثبات کنم. اتفاقی که برای من افتاد، ممکن است کاملاً یک پدیدهی ثانویهی مغز من بوده باشد. با این حال، من آن را آنقدر عمیق و مکرراً تجربه کردم که به حقیقت آن ایمان دارم. این موضوع با مطالعهی سنتهای غیر دوگانه، آلن واتس و تجربیاتم از زندگی به عنوان یک بازی، بیشتر تقویت شد. هر چه بیشتر این باور را که زندگی را جدی نگیرم و با اطرافیانم پذیرا، قابل اعتماد و مهربان باشم، بیشتر پذیرفتهام، پاداش بیشتری گرفتهام. من واقعاً معتقدم که بهترین زندگیای را که تا به حال وجود داشته، دارم.
میدانم که گفتن این حرفها از جایگاهی که الان در آن هستم آسان است، اما صرف نظر از شرایطتان، هیچ هزینهای ندارد که زندگی را کمی کمتر جدی بگیرید، کمی بیشتر بازیگوش باشید و نشانههایی را که جهان برای شما میفرستد، بخوانید. ممکن است از اینکه به کجا میرسید، خودتان را شگفتزده کنید، به خصوص از آنجایی که گمان میکنم امتیاز واقعی من این است که ذهن بازی دارم، میتوانم زندگی را به عنوان یک بازی زندگی کنم، با عشق، هوش و جاهطلبی که در متای فعلی نسخه بازی من پاداش داده میشود، آمار شخصیتم را قبل از بازی به حداکثر برسانم، و اینکه بتوانم شهود و هدفم را دنبال کنم. این به نوبه خود منجر به نوع دیگری از امتیاز میشود که امروز از آن لذت میبرم.
در نهایت چیزی که من تجربه میکنم این است که زندگی وسیلهای برای رسیدن به یک هدف نیست. زندگی خودِ هدف است. همین. کل ماجرا همین است. شما به درخت نگاه نمیکنید و نمیپرسید: «برای چیست؟» یا به یک آهنگ گوش نمیدهید تا به پایان برسید. شما آن را زندگی میکنید . آن را حس میکنید . با آن میرقصید . معنای زندگی، بازی زندگی است، آگاهانه تجربه شده.
وقتی تصور خودت را به عنوان یک نفس جدا و منزوی کنار میگذاری، در جریان زندگی حل میشوی. و آنجا، متوجه میشوی که تو خودِ جهان هستی. جایی برای رفتن نیست. چیزی برای تبدیل شدن وجود ندارد. تو خودِ آن هستی. بنابراین، معنای زندگی، به طور متناقضی، این است که از خواب بیدار شوی و به این واقعیت پی ببری که نیازی به معنا نیست. تو از قبل آن را زندگی میکنی.
همه اینها برای این است که بگوییم پاسخ به معنای زندگی ساده است: معنای زندگی، خودِ زندگی است!

پیوست
بودیسم ذن (به ویژه سوتو ذن)
- ایده اصلی: هیچ جدایی بین خود و جهان، ذهن و بدن، نیروانا و سامسارا وجود ندارد.
- «بیخودی» ≠ نیهیلیسم – به کنار گذاشتن توهم یک منِ مستقل اشاره دارد.
- ضرب المثل معروف ذن: «کوهها کوه هستند و رودخانهها رودخانه. آنگاه کوهها کوه نیستند و رودخانهها رودخانه نیستند. آنگاه کوهها دوباره کوه هستند و رودخانهها دوباره رودخانه.»
⟶ ترجمه: شما با دیدن جدایی شروع میکنید، سپس به وحدت بیشکل بیدار میشوید و در نهایت به شکل بازمیگردید – اما با آگاهی.
دزوگچن (بودیسم تبتی)
- از مکتب نینگما، ریگپا را آموزش میدهد: آگاهی ناب و غیرمفهومی.
- واقعیت به طور خودجوش کامل و از قبل کامل است – هیچ مسیری برای پیمودن وجود ندارد.
- عدم دوگانگی در اینجا به این معنی است که آگاهی و ظهور دو تا نیستند.
«هر آنچه که پدید میآید، تجلی آگاهی است.» — دزوگچن مسترز
آیین شیویسم کشمیر
- یک سنت تانتریک غیر دوگانه از شمال هند.
- همه چیز تجلی شیوا (آگاهی ناب) است – از شما جدا نیست.
- برخلاف آدوایتا، جهان را در بر میگیرد، به جای اینکه آن را توهم (مایا) بنامد.
«جهان، نمایش الهی ( لیلا ) آگاهی است.»
تائوئیسم (به ویژه در تائو ته چینگ)
- از اصطلاح «غیر دوگانگی» استفاده نمیکند، اما این اصطلاح همه جا هست.
- تائو سرچشمه همه چیز است و همه چیز از همان جریان یکپارچه ناشی میشود.
- هدف، وو وی است – هماهنگی بیدردسر با جریان هستی.
«وقتی تائوی بزرگ فراموش شود، اخلاق و وظیفه سر بر میآورند.»
(یعنی: وقتی با تائو هماهنگ باشی، نیازی به قوانین نداری.)
عرفان مسیحی (اکهارت، ابر و غیره)
- مایستر اکهارت: تعلیم میداد که روح و خدا در عمیقترین سطح از هم جدا نیستند.
- از «تولد خدا در روح» سخن گفت – اتحادی مستقیم و غیر دوگانه فراتر از کلمات.
«چشمی که من با آن خدا را میبینم، همان چشمی است که خدا با آن مرا میبیند.»
(این به زبان مسیحی، آدوایتای خالص است.)
کابالا (عرفان یهودی)
- عین سوف، وحدت بینهایت و دستنیافتنی فراتر از همه اشکال است.
- درخت زندگی فقط کیهانشناسی نیست – بلکه نقشهای برای بازگشت به وحدت است.
- دوگانگیهای آفرینش (مذکر/مونث، رحمت/قضاوت) در کِتِر، تاج، حل میشوند.
«هیچ جایی نیست که خدا نباشد.»
تصوف (عرفان اسلامی)
- توحید به معنای «یگانگی خدا» است – اما برخی از صوفیان (مانند ابن عربی یا مولوی) آن را کاملاً معنا کردهاند:
- خدا فقط یکی نیست – خدا یگانه است.
- جهان، تجلی ذات الهی است.
«خدا را جستجو کردم و جز خودم چیزی نیافتم. خود را جستجو کردم و جز خدا چیزی نیافتم.» — رومی
نئوپلاتونیسم
- عرفان یونان باستان (فلوطین).
- یگانه سرچشمه همه هستی است و همه چیز از او سرچشمه میگیرد.
- بازگشت به یگانه از طریق تأمل – نه بر خلاف ودانتا.