به طور گسترده ای پذیرفته شده است که مغز و بدن ما پلاستیکی است. ما می توانیم تا حد زیادی از طریق رژیم غذایی، تجربیات زندگی و تمرینات ذهنی و بدنی به آنها شکل دهیم. از تجربه شخصی هم می توانم بگویم که شخصیت ما پلاستیکی است. ما میتوانیم با توجه به اراده برای تغییر و صلابت، سرسختی و پشتکار لازم برای مشاهده تغییرات، آنها را به طرز چشمگیری تغییر دهیم.
من مطمئن نیستم که چرا در کودکی اینقدر خجالتی، درونگرا و از نظر اجتماعی بی دست و پا بودم. دلایل بالقوه زیادی وجود دارد، اما ساده ترین توجیه پس از واقعیت این است که علایق من اساساً با علایق همسالانم متفاوت بود. من فوقالعاده اهل مطالعه، کنجکاو و جدی بودم و غرور فکریام باعث شد به بچههایی نگاه کنم که علایقم را نداشتند. من اساساً از زندگی خود راضی بودم و اگر اغلب تنها بودم. پیامد آن انزوا این بود که من در تلاشهای فکری و تحصیلی خود موفقتر شدم در حالی که هرگز مهارتهای اجتماعی اولیه را توسعه ندادم.
وقتی وارد پرینستون شدم، احساس کردم قرار است وارد بهشت شوم. آزادی انتخاب کلاسهای خود از میان صدها گزینه در فرانسه، جایی که همه چیز اساساً به شما اختصاص داده شده است، بیسابقه است. آکادمیک در من مثل ماهی در آب بود. تقریباً در همه بخشها دورههایی را گذراندم – زیستشناسی مولکولی، علوم کامپیوتر، امپراتوری روم، ریاضیات، ادبیات روسی، چینی، تاریخ آسیای شرقی، جنگ پلوپونز، روانشناسی و خیلی چیزهای دیگر! علاوه بر این، من مجبور شدم با اساتید برجسته ای که باید ساعات اداری را رعایت کنند و با شما صحبت کنند، ارتباط برقرار کنم. به طور تکان دهنده، تعداد کمی از مردم واقعاً از آن سوء استفاده می کنند!
در بعد اجتماعی، انتظار داشتم با افراد بیشتری ملاقات کنم که در تمایلات فکری من مشترک باشند. می دانم که عده ای در پرینستون بودند که بعد از پرینستون چند نفر را ملاقات کرده بودند، اما در آن زمان می دانستم که چگونه آنها را پیدا کنم. علاوه بر این، من در گرفتن A+s و انجام کارهای خودم آنقدر خوب بودم و در معاشرت آنقدر بد بودم که روی چیزی که واقعاً در آن مهارت داشتم تمرکز کردم. زمانی که به عنوان دانشجوی سال اول وارد کلاس حسابداری شدم و متعاقباً به عنوان یک دانشآموز در کلاس TA مشغول به کار شدم و آن را به دانشآموزان همکارم آموزش دادم، روی تواناییهای خود در سخنرانی عمومی کار کردم.
من تازه در مک کینزی شروع کردم به کار خودم. همه کسانی را که ملاقات کردم بسیار باهوش و جالب با چنین پیشینههای متنوعی بودند. علاوه بر این، همه ما اساساً بیش از حد ناامن بودیم. بلافاصله ارتباط دادم من ساعتهای بیشماری را صرف بازسازی دنیا با همکار افسانهای خود کردم و بیشماری درباره همه چیز و هر چیزی با بسیاری از تحلیلگران همکارم صحبت کردم که اکنون مفتخرم آنها را بهترین دوستانم مینامم!
همچنین در مککینزی بود که متوجه شدم همانقدر که فکر میکردم باهوش هستم (و مککینزی در استخدام جوانانی که فکر میکنند همه چیز را میدانند تخصص دارد – خیلی بعد متوجه شدم که واقعاً چقدر کم میدانم)، کافی نیست. مشاهده کردم که موفقترین افرادی بودند که برونگراترین و اجتماعیترین افراد بودند. آنها به طور تهاجمی و صریح پروژه هایی را که به آنها علاقه مند بودند دنبال می کردند، با همسالان، رؤسا و مشتریان خود ارتباط خوبی داشتند. متوجه شدم که برای موفقیت واقعی در جامعه انسانی باید سعی کنم در آن موقعیت های اجتماعی به همان اندازه که در تجارت و تلاش های فکری راحت بودم، راحت باشم.
من این تلاش را با ذوق شروع کردم و مک کینزی بیش از حد مایل به انجام این کار بود. من در یک کارگاه مهارت های ارتباط شفاهی ثبت نام کردم تا بر روی مهارت های سخنرانی و ارائه عمومی خود کار کنم. از من در حال ارائه یک فیلم ضبط شد و سپس به صورت کلامی تخریب شد، زیرا آنها از همه عناصر ارائه انتقاد کردند تا به من کمک کنند تا روی “نیازهای توسعه” خود کار کنم. وحشیانه بود، اما موثر!
سپس در یک کارگاه مهارت های ارتباطی نوشتاری ثبت نام کردم، لابی کردم تا تا حد امکان مطالب را به مشتریان ارائه دهم و در کنفرانسی در بارسلون در حضور همه شرکای صنعت مالی در مورد تجارت تجاری ارائه دادم. وقتی روی صحنه راه می رفتم شقیقه هایم به شدت می کوبید، کف دستم عرق کرده بود و احساس می کردم دارم می میرم! خوشبختانه، با شروع ارائه، آرام شدم و توانستم زنده بمانم!
زمانی که آکلند را اداره می کردم، با تعاملات اجتماعی در یک محیط تجاری بسیار راحت شده بودم. تجربه من در آنجا سطح راحتی مرا به سطح دیگری رساند. من هنوز در اولین مصاحبه بزرگ تلویزیونی بسیار نگران بودم. می دانستم که در طرف دیگر دوربین میلیون ها بیننده برای یکی از برترین برنامه های فرانسه (پایتخت) وجود دارد. دوباره بعد از شروع کار، آرام شدم و خیلی خوب پیش رفت. بین موفقیت آن نمایش و محبوبیت فزاینده ما در مطبوعات فرانسه (بخوانید اولین دور مالی خود را چگونه تامین کردید؟ برای جزئیات در مورد چگونگی وقوع آن)، متوجه شدم که نه تنها دیگر از سخنرانی در جمع نمی ترسم، بلکه در واقع از صحبت کردن در مورد کاری که انجام می دادیم لذت می بردم! حتی بهتر از آن، متوجه شدم که دوست دارم با کارمندان و شرکای خود کار کنم، به اشتراک بگذارم، یاد بگیرم و یکدیگر را به چالش بکشم!
مرحله اول تبدیل من کامل شد. در یک محیط تجاری، من از یک فرد تنها که دوست داشت همه چیز را به تنهایی انجام دهد، به یک برون گرا با اعتماد به نفس و پرشور تبدیل شده بودم که عاشق صحبت در جمع و کار با کارمندان و شرکا بود. من همچنین این افتخار را داشتم که با چند نفر فوق العاده آشنا شوم که افتخار می کنم آنها را دوستانم صدا کنم. با این حال، با وجود داشتن چند دوست صمیمی، هنوز در محیط های اجتماعی راحت نبودم. در مورد موضوعاتی که برایم جذاب بود، اما محیطهای ترسناک با افراد بیشتری را پوشش میدادم عالی بودم. علاوه بر این، از آنجایی که در زندگی تجاری خود بسیار موفق و راحت بودم، انجام این کار را آسان تر از تمرکز بر زندگی شخصی ام یافتم.
لازم نیست یک دانشمند موشکی بفهمد که موفق ترین افراد در محیط های اجتماعی کسانی هستند که برون گرا، با اعتماد به نفس، راحت و ذاتا اجتماعی هستند. به عبارت دیگر، به همان ویژگی هایی نیاز داشت که در یک محیط تجاری تلاش کرده بودم یاد بگیرم.
من در سال 2001 به ایالات متحده بازگشتم تا Zingy را راه اندازی کنم و در حالی که از یک مورد عشق نافرجام بهبود می یافتم، تصمیم گرفتم که زمان آن رسیده است که با ترس خود از موقعیت های اجتماعی دست و پنجه نرم کنم. در قرار ملاقات، من همیشه با ترکیبی از ترس شدید از طرد شدن با بالاترین استانداردهای جهان عقب مانده بودم. من مجبور شدم به طور جدی مشکل را حل کنم. به نظرم رسید که بهترین راه برای غلبه بر ترس از طرد شدن، طرد شدن است. به مدت 100 روز در پاییز 2001، همه معیارهای انتخاب را به غیر از ظاهر حذف کردم و خودم را مجبور کردم که به 10 دختر تصادفی در روز نزدیک شوم و از آنها درخواست کنم. من حتی پیشرفت خود را در یک صفحه گسترده پیگیری کردم. تعجب نخواهید کرد از شنیدن این موضوع که وقتی به دخترهای تصادفی در خیابان نزدیک می شوید و از آنها درخواست می کنید، بسیار رد می شوید – به خصوص زمانی که اولین تلاش های شما ناهنجار، عصبی و فاقد اعتماد به نفس باشد.
من متوجه شدم که دومین خط پیکاپ برتر این بود: “از آنجایی که به نظر می رسد زندگی ما در همین مسیر است، من مجبور شدم خودم را به شما معرفی کنم.” اگر دختر می خندید یا لبخند می زد، من یک گشایش داشتم. اغلب، او فقط مرا نادیده می گرفت یا اغلب به من نگاه می کرد که انگار دیوانه هستم. بهترین خط پیکاپ «سلام» بود و باقی می ماند.
چیزی که برای من در نظر گرفته شده بود قانون اعداد بزرگ بود. وقتی از 1000 نفر میخواهید بیرون بیایند، مطمئناً باید از کسی بخواهید که بله و در این مورد 45 دختر پاسخ مثبت دادند. زمان آن رسیده بود که “دوستیابی آمریکایی” را یاد بگیریم. من که قبلاً این روند را طی نکرده بودم، تمام اشتباهات کتاب را مرتکب شدم. اساسی ترین اشتباه اولین شام است. همانطور که به یاد دارید، من دخترها را به طور تصادفی انتخاب کرده بودم و به ذهنم نمی رسید که ممکن است با هم سازگار نباشیم. اولین قرار من افتضاح بود. چیزی برای گفتن به هم نداشتیم و حوصله ام سر رفته بود. بدتر از آن، در زمانی که پول بسیار کمی داشتم، در قبض گیر کرده بودم. من که خیلی سریع یاد نمیگیرم، تصور میکردم که این یک تصادف است. بعد از سه یا چهار شام وحشتناک اولین قرار ملاقات، متوجه شدم که نوشیدنی برای اولین ملاقات ایده بسیار بهتری است!
پس از آن متوجه شدم که قرار آمریکایی به شدت تنظیم شده است. به نظر می رسد تقریباً همه از ترس صدمه دیدن یا آسیب رساندن به طرف مقابل می ترسند احساس واقعی خود را به اشتراک بگذارند و به همین دلیل افراد از “قوانین” پیروی می کنند. انتظارات اجتماعی واضحی از اینکه چه چیزی از نظر جنسی در چه تاریخی مناسب است وجود دارد، چگونه می توان علاقه نشان داد (یا فقدان آن). بسیاری از ترفندها در فیلم هایی مانند Hitch در واقع درست هستند. همچنین دیدن روانشناسی اساسی در عمل جالب است: کسی که شما را دوست دارد رفتار شما را تقلید می کند – برای مثال وقتی شما این کار را می کنید نوشیدنی خود را برمی دارد.
کل این قسمت همچنین یک آزمایش اجتماعی جالب بود زیرا افق دید من را گسترش داد. با حذف همه معیارهای انتخاب، در نهایت با دخترانی با پیشینهها، شغلها و علایق مختلف قرار ملاقات گذاشتم. این فقط باور من را تقویت کرد که در حالی که ممکن است افراد متضاد جذب شوند، افرادی که شبیه هم هستند زوج های بسیار بهتری را ایجاد می کنند. در نهایت، من به هیچ یک از 45 دختر علاقه ای نداشتم، هر چند چند نفر از آنها به من علاقه داشتند. اگر هر چیزی ترس من از رد شدن را از بین برد زیرا فهمیدم 955 دختری که من را رد کرده بودند به طور متوسط احتمالاً هیچ تفاوتی با هم نداشتند و فقط متوجه نبودند که چقدر شگفتانگیز هستم (اگر فقط به صورت توهم چنین باشد :). من همچنین متوجه شدم که هزینه رد کردن چقدر پایین است. من چندین بار در روز، هر روز بیش از سه ماه رد شده بودم و هیچ اتفاقی نیفتاد. فقط معنی نداشت.
و بنابراین با این دانش و اعتماد به نفس جدید، شروع کردم به دوست داشتن دخترانی که واقعاً به آنها علاقه داشتم (فوق العاده باهوش، فوق العاده پرشور، فوق العاده جاه طلب، فوق العاده کنجکاو از نظر فکری، و فوق العاده ماجراجو با علایق التقاطی) و سپاسگزارم که لذت بردم. به اشتراک گذاری زندگی چند دختر فوق العاده! جالب اینجاست که فراتر از قرار ملاقات، به موقعیت های اجتماعی علاقه داشتم. در حالی که من هنوز دوست داشتم مدت زمان زیادی تنها باشم، به مهمانی رفتن و محاصره شدن در میان مردم نیز علاقه داشتم. در Myers-Briggs، من از INTJ به XSTJ ((ISTJ/ESTJ) به ENTJ رفتم.
انتقال کامل شد. من تبدیل به فردی شده بودم که امروز هستم – اجتماعی، برونگرا و در همه شرایط با اعتماد به نفس. افرادی که تنها چند سال است مرا می شناسند، نمی توانند باور کنند که من چقدر خجالتی، درونگرا و از نظر اجتماعی بی دست و پا بودم. جالب اینجاست که آدمی که امروز هستم کمتر از آدمی که 15 سال پیش بودم نیست. ما واقعاً همان فردی هستیم که انتخاب می کنیم در لحظه ای که در آن زندگی می کنیم باشیم!
از آنجایی که از سطح متوسط بالایی از شادی برخوردارم، امروز نیز به همان اندازه که در آن زمان خوشحال بودم، خوشحالم، اما با فرد خوشحسابتری که امروز هستم، بسیار راحتتر هستم. همچنین خوشحالم که بگویم پشیمان نیستم. اگر کسی که قبلا بودم نبود، شاید در زندگی امروز در جایگاهی که هستم نبودم.
شخصیت ما، مانند بسیاری چیزهای دیگر، با تلاش و فداکاری قابل تغییر است. اکنون فقط باید تصمیم بگیرید که می خواهید چه کسی شوید و در آن کار کنید. این فرآیند ممکن است در ابتدا دلهره آور باشد اما به سرعت سرگرم کننده می شود. موفق باشید!