خداحافظ هاروارد!

حتی وقتی کوچک بودم می دانستم که یک سگ می خواهم، ترجیحاً یک لابرادور. یادم می آید که از پدر و مادرم التماس می کردم که یکی بگیرند. آنها در نهایت حکمت درخواست من را دیدند و Ucla به خانواده ما پیوست. او به مدت 16 سال با چشمان بادامی شگفت انگیزش و عطش سیری ناپذیرش برای زندگی پای ثابت زندگی من بود. با وجود نداشتن آموزش مناسب، او همیشه به طور غریزی می‌دانست چه باید بکند. او همیشه در جاده های باز به سمت راست دوچرخه من می دوید و دقیقاً با سرعت من می رفت. ما یک بازی انجام دادیم که من مجبور شدم از هر طریق ممکن یک توپ از او بدزدم تا بتوانیم بازی کنیم. اگر در تلاشم شکست می خوردم، او شروع به گذاشتن توپ در کنار دهانش می کرد تا راحت تر آن را از او بدزدم. خیلی خوش گذشت!

هنگامی که عشق و همراهی یک سگ به شما برکت داده شده است، نمی توانید زندگی بدون آن را تصور کنید. سال‌ها دنبال یک لابرادور جدید بودم. با این حال، می‌دانستم که این بی‌انصافی در حق سگ خواهد بود و آیا در حالی که در یک آپارتمان کوچک در نیویورک زندگی می‌کنم، در حالی که از مک‌کینزی یا هر استارت‌آپی که اداره می‌کنم کاملاً بیش از حد کار می‌کنم، باید او را بگیرم. وقتم را گذاشتم در نهایت، پس از فروش Zingy من می توانم یک خانه روستایی با یک باغ بزرگ داشته باشم و می توانم رویای کودکی ام را برآورده کنم!

دوست دخترم یک روتوایلر می‌خواست، بنابراین عاقلانه سازش کردیم و هر دو را گرفتیم! او به دنبال پرورش‌دهندگان می‌گشت، کتاب‌هایی را می‌خواند که چگونه از بین همه توله‌ها انتخاب کنم، در حالی که من وظیفه داشتم در گل و لای بچرخم و با آنها بازی کنم. من نمی توانم به شما بگویم که توله سگ های روتوایلر و لابرادور چقدر دوست داشتنی هستند. این یک معجزه است که ما فقط با دو سگ به پایان رسیدیم! هاروارد در 2 مارس 2005 متولد شد و من برای اولین بار او را 5 هفته پس از آن ملاقات کردم. او آنقدر سفید بود که به او لقب «گلوله برفی» داده بودند. باید اعتراف کنم که اون توله سگی که ما انتخاب کردیم نبود. وقتی 2 هفته بعد برگشتیم تا سگمان را بگیریم، تنها او باقی مانده بود. ما این همه راه را رانندگی کرده بودیم و او آنقدر ناز بود که نمی توانست به خانه ببرد. و بدین ترتیب هاروارد وارد زندگی من شد.

عکس 2

پدرم نام اولین لابرادور من را Ucla گذاشته بود، زیرا ظاهراً سال “U” در اسامی سگ ها بود و او MBA خود را در UCLA انجام داده بود. وقتی به پرینستون رفتم، فکر کردم خنده‌دار می‌شود اگر آزمایشگاه من هاروارد نامیده می‌شود و در خدمت من باشد. نمی دانستم که او قرار است یک توپ اسپاستیک جنون شیدایی باشد که واقعاً باید “نه” نام می گرفت! در طول این سال ها، نمی توانم تعداد دفعاتی را که گفتم: «هاروارد، نه! نه، نه، نه، نه، نه، نه، نه، نه، نه، نه، نه، نه، نه، نه، چون فاجعه ای ناگزیر رخ می دهد.

همانطور که او دوست داشتنی و بامزه بود، مطمئناً شخصیتی داشت. او همیشه در انجام احمقانه ترین کاری که می توانست در هر مقطع زمانی انجام دهد، مهارت داشت. مهمتر از همه، او یک پرخور بداخلاق بود، قطعاً از فریبکاری، جذابیت، ظاهر خوب و هر ترفند دیگری در کتاب برای تهیه غذا استفاده نمی کرد. او مهارت خاصی در شناسایی حلقه های ضعیف داشت، به خصوص بچه ها و تازه واردانی که سرعت و چابکی او را دست کم می گرفتند. من می توانم با اطمینان بگویم که هیچ سگ دیگری نمی تواند به همان سرعتی که می تواند غذای بشقاب کسی را بدزدد. او صبورانه منتظر می ماند تا مهمانانم از غذایشان نگاه کنند و در یک چشم به هم زدن از زیر میز بیرون می آمد و بشقابشان را با سرعت و دقت نینجا صلیب زده شده با تمساح خالی می کرد.

در مورد غذا، او سیری ناپذیر بود. میوه ها، سبزیجات، گوشت، ماهی و همه چیز در این بین. او همه چیزخوار نهایی بود، همیشه خوشحال بود که از همه چیز نمونه می گرفت. هر روز به دوش من می رفت و به این فکر می کرد که آیا صابون را بخورد یا نه. او آن را لیس می زد و تصمیم می گرفت که برای او نیست. به ناچار روز بعد برمی گشت، فقط اگر صابون یک شبه خوشمزه تر شده بود، تا دوباره امتحانش کند. سال ها بعد بالاخره گلوله را گاز گرفت و خورد. با شناختن او ممکن است حتی از آن لذت برده باشد!

تصور اینکه چقدر با بقیره فرق داشت سخت است. همانطور که او متین، ظریف، آرام و دوست داشتنی است، او همیشه دست و پا چلفتی بود و در عین حال شکل خاص خود را از عشق تهاجمی شایان ستایش ارائه می کرد – شما را می بوسید در حالی که سرتان را به پایین می زد و سرتاسر شما دراز کشیده بود.

یادم می آید که بقیرا را برای چکاپ نزد دامپزشک بردم. پس از اتمام کار دامپزشک، جعبه کیبل خود را باز کرد، در حالی که او با صبر و حوصله نشسته بود و آنها را با ظرافت از دست او می خورد. وقتی نوبت به هاروارد رسید، دومین باری که جعبه کیبل را باز کرد، هاروارد به داخل آن پرید و با استنشاق چند کیلو کیبل به عنوان سه نفر دستور داد و دامپزشک سعی کرد او را از جعبه بیرون بکشد.

در کباب‌هایی که من ترتیب می‌دادم، او همیشه بر روی بی‌گناهان دعا می‌کرد. او یک بار موفق شد بیش از 30 همبرگر و 20 هات داگ بخورد. ناگفته نماند که باید شکمش را پمپاژ می‌کردیم و او به سختی موفق شد. چند ماه بعد یکی از میهمانان جعبه کیبل را بسته، اما قفل آن را باز گذاشت، و او را دیدیم که داخل آن دراز کشیده بود و درست در وسط شواهد خوابیده بود!

نقل مکان به کاباره با او موافق بود. در حالی که دلش برای دویدن در برف تنگ شده بود، به وضوح عاشق آب بود و روزهایش را هم در اقیانوس و هم در استخر سپری می‌کرد، وقتی فریزبی را تعقیب نمی‌کرد.

بدیهی است که تلاش های حیله گرانه او برای سرقت غذا ادامه یافت و او آموخت که با انجام غذای فوق برنامه دور از چشم خود از خشم ما جلوگیری کند. به یاد دارم که اوتیلیا او را دید که با احتیاط از اتاق بیرون رفت و سرش را به شکلی خنده دار متمایل کرد. در یخچال را باز کرده بود. پس از بررسی محتویات و فهمیدن اینکه نمی‌گذاریم او در آرامش غذا بخورد، در حالی که سعی می‌کرد با احتیاط به دنبال آن بچرخد، ماهرانه یک کاسه غلات را در دهان خود گرفت. ما موفق شدیم این بار اقدام به فرار او را متوقف کنیم و حتی یک رژیم غذایی به او تحمیل کردیم.

این بدان معنا نیست که او دزدی غذا را متوقف کرد. با او، این هرگز واقعاً یک گزینه نبود، زیرا همه چیز با کام او مطابقت داشت. در اواخر، او رژیم غذایی خود را با محیط جدید کارائیب تنظیم کرد. او علاقه خاصی به نارگیل داشت که آن را باز می کرد و با مهارت تمیز می کرد.

گمان می کنم نباید تعجب آور باشد که مرگ نابهنگام او ناشی از چیزی بود که خورد. او آنقدر سالم و قوی بود و از تمام تلاش‌های قبلی‌اش برای خوردن تا حد مرگ جان سالم به در برد، که غیرقابل تصور بود که این بار متفاوت باشد. طبق معمول با عشق و مایعات به او دوش دادم تا از پس آن بربیاید اما این بار کافی نبود و کبد و کلیه هایش از کار افتادند و شنبه مرا برای همیشه ترک کرد.

او در نه سال و نیم گذشته پای ثابت بقیره و زندگی من بوده است و تصور اینکه هر روز صبح بدون گوش های ابریشمی و بینی خروشانش از خواب بیدار شود سخت است. به همان اندازه که او عاشق غذا بود، ما را بیشتر دوست داشت و سوراخ بزرگی در قلب ما باقی می گذارد. تصور اینکه او دیگر زنده نیست خیلی سخت است. فقط 10 روز پیش او سالم و خوشحال بود، اگرچه کمی ناراحت شدم که تلاش های او برای سرقت خوکی را که برای تولد 40 سالگی من کباب کرده بودیم ناکام گذاشتم.

این همیشه یادآور شکنندگی زندگی و نیاز ما به استفاده حداکثری از زمان حال است. اما صادقانه بگویم، من برای درس زندگی اهمیتی نمی‌دهم، فقط بد است و به طرز وحشتناکی دلم برای او تنگ شده است. این گفت که او زندگی مفرح و باشکوهی داشته است و من امیدوارم که او خود را در بهشت ​​سگی با مقادیر نامحدود غذا بیابد تا بتواند بدون اینکه بیمار شود بخورد.

هاروارد، بقیرا و من شما را دوست داریم و دلتنگ شما هستیم. ممنون برای یک دهه عشق بی قید و شرط!

>