دنیای بقیره بود، ما فقط در آن زندگی می کردیم

عشق من به سگ ها به خوبی مستند شده است ( خداحافظ هاروارد! )، اما باید اعتراف کنم که هیچ سگی برای من ارزشی بیشتر از بقیرا نداشت. به نوعی، عجیب است که چنین باشد. او واقعاً سگ دوست دختر سال 2005 من بود.

من با Ucla بزرگ شدم، یک لابرادور زرد خارق‌العاده، و از آن زمان برای آزمایشگاه مشابهی تلاش کردم. می‌دانستم که گرفتن او در حالی که در یک آپارتمان کوچک در نیویورک زندگی می‌کند، در حالی که کاملاً از مک‌کینزی یا هر استارت‌آپی که من اداره می‌کردم، کاملاً زیاد کار می‌کند، در حق سگ ناعادلانه خواهد بود. وقتم را گذاشتم در نهایت، پس از فروش Zingy، می‌توانم از عهده داشتن یک خانه روستایی با باغ بزرگ برآیم و بتوانم رویای کودکی‌ام را برآورده کنم.

من یک آزمایشگاه زرد می‌خواستم و دوست دخترم یک روتوایلر ماده می‌خواست که اسمش باقیرا باشد. ما عاقلانه مصالحه کردیم و هر دو را به دست آوردیم. او به دنبال پرورش‌دهندگان می‌گشت، کتاب‌هایی را می‌خواند که چگونه از بین همه توله‌ها انتخاب کنم، در حالی که من وظیفه داشتم در گل و لای بچرخم و با آنها بازی کنم.

بقیرا در 4 مارس 2005، دو روز پس از هاروارد، آزمایشگاه زرد من، به دنیا آمد و 6 هفته پس از آن، 1 هفته پس از ورود به هاروارد، به خانواده ما پیوست. در حالی که من بلافاصله صورت چروک و پنجه های بزرگ او را دوست داشتم، در آن زمان بلافاصله مشخص نبود که او چقدر استثنایی است. در هر صورت، در روزهای اولیه احساس می‌شد که هاروارد سریع‌تر یاد می‌گیرد. فقط بعداً فهمیدم که او یک پرخور سیری ناپذیر است که برای غذا هر کاری می کند. او فقط یاد گرفت که پاداش های خوش طعم را درو کند. زمانی که متوجه شد استفاده از حیله گری، جذابیت و ظاهر زیبایش برای سرقت مقادیر بسیار بیشتر غذا نسبت به پاداش های ناچیزی که برای یادگیری ترفندهای جدید ارائه می دادم، برایش بسیار آسان تر است، یادگیری او متوقف شد.

چیزی که اکثر مردم در اولین ملاقات با او متوجه شدند، متانت و مهربانی او بود. او همیشه آرام و سنجیده بود و بر هوای سلطنتی جدایی تأثیر می گذاشت. او قدرت خود را می دانست و آن را برای بازی با بچه ها و نوزادان تعدیل کرد. او هرگز غر نمی زد و همیشه متفکر به نظر می رسید. برای همه کسانی که او را ملاقات کردند، او به تنهایی کل نژاد روتوایلر را در یک ضربه احیا کرد. روتوایلرها به عنوان سگ های تهاجمی و خطرناک شهرت دارند، اما آرامش او به سرعت مردم را جذب کرد.

متانت و هوش او به این معنا بود که در نهایت بیشتر از هاروارد با او وقت می گذراندم. در سندز پوینت به او یاد دادم که با من دوچرخه سواری کند. با یا بدون بند، او همیشه به سمت راست دوچرخه من می دوید، در امان از ترافیک، همیشه با سرعت من مطابقت داشت، سگ ها یا سنجاب ها حواسشان را پرت نمی کردند. این شاهکاری است که من هرگز با هاروارد از پس آن بر نیامده‌ام که روی من بپرد یا شروع به تعقیب هر چیزی و همه چیز کند و تقریباً چندین بار در این روند ما را بکشد. به همین ترتیب، در کاباره، به سرعت مجبور شدم از آوردن هاروارد به کلاب بادبادک‌ها دست بکشم، زیرا همیشه مجبور بودم غذای افراد بی‌شماری را که او از آنها دزدیده بود بخرم. در مقابل، بقیره در اطراف پرسه می زد، با بچه ها بازی می کرد و صبورانه در ساحل منتظر من بود. زمانی که لباس می پوشیدم، او همیشه مراقب من بود، همیشه برای بازگشت من هیجان زده بود.

او هر شب در رختخواب در کنار من می خوابید و گرما، همراهی و عشق را به من هدیه می داد. هاروارد هر روز ساعت 6 صبح بیدار می شد و فوراً برای ادامه جستجوی بی پایان خود برای غذا می رفت، یا بدتر از آن مرا بیدار می کرد تا صبحانه اش را بخواهم. در مقابل، بقیره، در حالی که بیشتر در همان زمان بیدار می شد، با صبر و حوصله در رختخواب منتظر می ماند و در حالی که من می خوابیدم مراقب من بود. وقتی بیدار می‌شدم، او مرا با بوسه می‌پاشید و تنها زمانی که من این کار را می‌کردم، تخت را ترک می‌کرد.

ظرافت و چابکی او نیز فوق العاده بود. او با توجه به توانایی های گربه مانند او به درستی نامگذاری شد. اولین باری که متوجه شدم در 6 ماهگی او بود. او مانند یک گربه (یا پلنگ سیاه) از روی تکیه گاه مبل می پرید تا بر روی آن بنشیند، نه اینکه در اطراف مبل قدم بزند و فقط روی آن قدم بگذارد. زمانی که «میمون فریزبی در وسط» بازی می‌کردیم، این موضوع حتی بیشتر آشکار شد. بازی مورد علاقه ما بود. هر روز ساعت ها آن را بازی می کردیم. هاروارد و بغیرا میمون بودند و ما بین دوستان فریزبی می انداختیم. وقتی از دست می‌دادیم، مسابقه‌ای برای گرفتن فریزبی پیش می‌آمد که همیشه باقیرا برنده می‌شد. ترکیبی از طناب کشی و کشتی برای پس گرفتن آن از او قبل از اینکه همه چیز را از نو شروع کنیم، پیش می آمد. بقیرا خیلی سریع متوجه شد که می تواند از چابکی خود برای گرفتن فریزبی از دستان ما استفاده کند که ما آن را دریافت می کردیم یا می انداختیم. فوق‌العاده بود که فهمیدم او می‌تواند بالای سر من بپرد (و من 6’3 اینچی هستم!) و هر بار به زیبایی فرود بیاید. ما حتی یک بازی ساختیم که او می دوید، می پرید و من او را در هوا می گرفتم.

او همچنین سعی می‌کرد هاروارد را که بسیار تنبل‌تر بود و به‌جای ظرافت زیبای بغیره، به شیوه‌ی متمایز خود می‌دوید، تشویق کند که او را تعقیب کند و با او بازی کند.

در حالی که او برای بیشتر افراد مستقل و سلطنتی به نظر می رسید، یک شمال واقعی داشت: عشق بی قید و شرط او به من. وقتی در یک مکان بودیم جدایی ناپذیر بودیم. چه بازی کنم، چه کار کنم یا بخوابم، او همیشه با من بود و مراقب من بود و مرا دوست داشت. اگر مریض بودم، کنارم دراز می کشید تا مرا آرام کند. او متوجه می‌شد که من خیلی سخت کار می‌کنم و مرا وادار می‌کرد تا با او بدوم یا فریزبی بازی کنم. او همیشه در کنار من بود و طولی نکشید که این عشق بی قید و شرط کاملاً متقابل بود. نمی توانستم زندگی را بدون او و بوسه هایش در کنارم تصور کنم. ما آیینی را ایجاد کردیم که به موجب آن او هر روز صبح که از خواب بیدار می شدم، چندین بار در طول روز، به خصوص اگر از هم جدا شده بودیم، و هر شب قبل از رفتن به رختخواب، مرا به بوسه می برد.

متأسفانه زمان به همه ما رسیده است. وقتی برای اولین بار در سال 2013 وارد کاباره شدم، او 8 ساله بود. در حالی که ظاهر توله سگش و بینی چروکیده اش را حفظ کرده بود، شروع به کاهش سرعت کرد. در ابتدا، او هر روز در تمام مسیر از Embocca تا La Boca و برگشت با Otilia در ساحل می دوید. در عرض 6 ماه، او فقط نیمی از راه را به آنجا دوید و پیاده برگشت. در عرض 9 ماه، او قبل از بازگشت، مدتی راه می‌رفت و در عرض یک سال دیگر از رفتن منصرف شد و زمان بیشتری را صرف نگاه کردن با حسرت به دوردست‌ها کرد تا دویدن در ساحل. در حالی که او هنوز عاشق بازی فریزبی و بازی طناب کشی بود، عاقلانه از پریدن خودداری کرد زیرا پاهای عقبش کمی او را آزار می داد. راه پله های شیب دار را در امبوکا عوض کردم تا راحت تر به اتاق خوابم برود. در 11 سالگی وقتی من برای بادبادک زدن یا بازی تنیس می رفتم توانایی پریدن به داخل صندوق عقب خودروی شاسی بلند را از دست داد، من شروع به حمل او به داخل صندوق عقب کردم.

مثل بسیاری از ما، به نظر می‌رسید که او کمی آرام شده و خودش را کمتر جدی می‌گیرد، زیرا بزرگ‌تر می‌شود و در تمسخر هر روز راحت می‌شود.

در طول این همه عشق او هرگز تزلزل نکرد و او همیشه همراهی همیشه دوست داشتنی بود. در آخرین سال‌های زندگی، من نیز خوشحالم که او توانست عشقی به میلو ، نگهبان دوست‌داشتنی او در کاباره، دریافت کند و به او هدیه دهد. در نهایت، او در 4 آگوست 2017، یک روز پس از تولد من در سن دوازده و نیم سالگی ما را ترک کرد. من می دانم که او زندگی فوق العاده پر برکتی داشت، اما او یک حفره خالی در قلب من باقی می گذارد و واقعاً از دست رفته است. من واقعاً احساس می کنم عشق زندگی و فرزندم را همزمان از دست داده ام.

خداحافظ باقره برای دوازده سال و نیم عشق بی قید و شرط و سعادت سپاسگزارم. تو هیچ فقط فراموش نمیشی.

Infinity Born is a timely thriller

I am partial to science fiction books set in the near future where the technological improvements are in a way understandable and expected in light of where we stand today. For anyone who has been following the recent spat between Elon Musk and Mark Zuckerberg about the perils of AI, Douglas Richard’s Infinity Born is extraordinarily timely. It focuses on the quest for ASI (artificial super intelligence) in a fun thriller that covers a lot of the technologies I have been reading and thinking about: mind uploading and emulation, bioprinting, nanites in the brain, asteroid mining, kinetic bombardment, EmDrive technology and much more.

The author successfully takes these technologies to their logical extreme and makes the implausible sound mundane and even inevitable. The book is fast paced and fun and I thoroughly enjoyed it though I would not quite put it on par with the very best thrillers. Despite all its brilliance in presenting the impact of all these technologies, I found the book somewhat predictable. That said, it’s a fun summer read, that is also cerebral and timely. Well worth the read!

 

>